درود به دوستان گرامی
امیدوارم هرجا هستین سلامت باشین
به مناسبت هفته ی کتاب خوانی به نظرم رسید یه پست بزنم
شما میتونین آخرین کتابی که خوندین یا نقد یه کتابی که دوست دارین, یا معرفی کتاب به دیگران رو داخل کامنتها بنویسین,
یا کلا هر بحثی در این زمینه به نظرتون میرسه رو مطرح کنید
حتی اگه واستون مقدوره میتونین لینک دانلود کتابی رو که دوست دارین رو هم اینجا قرار بدین که همه استفاده کنن
من چندتایی از کتابهایی که خوندم رو معرفی میکنم
اسرار موفقیت، مرتضی مجتهدی سیستانی
گرامر انگلیسی عباس فرزام
بخارای من ایل من، محمد بهمنبیگی
پرواز بر فراز آشیانه فاخته، کن کیسی، مترجم سعید باستانی
جای خالی سلوچ، محمود دولتآبادی
دایی جان ناپلئون، ایرج پزشکزاد
شهرآشوب؛ زندگی فروغ فرخزاد، مریم جعفری
عقیل عقل، محمود دولت آبادی
قیامت و قرآن تفسیر سوره شریفه طور, عبد الحسین دستغیب
دیگه بقیش رو شما بنویسین,
به امید اینکه سرانه ی مطالعه در کشورمون بالا بره
**** زندگی ست دیگر…
همیشه که همه رنگهایش جور نیست ،
همه سازهایش کوک نیست ،
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش،****
۵۴ دیدگاه دربارهٔ «به مناسبت هفته ی کتاب,»
سلام اول شدنم رو به خودم تبریک میگم میخواستم یک کتاب جالب به شما عراعه بدم اسم این کتاب این است گزیده ی خمسه ی نضامی تحییه کنید بخونید جالبه
درود و هزاران درود بر شما دوست گرامی
ممنونم که زحمت کشیدین, به خصوص که کتاب هم معرفی کردین
راستی, ارائه, نظامی, تهیه,
دل عالی پر شادی
سلام من در حال خوندن کتاب جالبی هستم به نام زندگی من نویسندش بیل کلینتون هستش.مترجماش هم کیومرث پارسای و گیسو پارسایی هستن.
سلاام به رجا خانم گرامی, خیلی کتاب جالبیه البته من تنبل بازی در اوردم خودم نخوندم ولی خواهرم خلاصشو واسم گفته, اسم زنش هم انگاری هیلاری بود
ممنون که اومدی و کتاب هم معرفی کردی
موفق باشی دوست خوبم
آخیش انگاری مشکل کامنت گذاشتنم حل شده, داشتم دیوانه میشدم خخخ
سلام. من که متأسفانه اونجور که باید و شاید مطالعه نمیکنم. ولی آخرین کتابی که خوندنش رو تموم کردم کتاب آشنایی با تاریخ ایران از سید عبد الحسین زرینکوب هست و کتابی که در حال حاضر میخونم کتاب از زبان داریوش هست که نویسندهش ایتالیایی هست یادم نیست کیه. فقط یادمه با کوخ تموم میشد. یه کتاب ۲۷۰۰ صفحه ای هم دارم که هنوز شروع نکردم خوندنش رو. ایران باستان از حسن پیرنیا. در کل بابت این پست مفید تشکر میکنم. موفق و پیروز باشید.
درود بر شما, بازم خیلی عالیه, ایول کتاب تاریخی, خواهرم به تاریخ بیشتر از من علاقه داره میگه کتابهایی که نام بردین کتابهای جالب و قشنگین, اون کتاب از زبان داریوش رو باید پیدا کنم بخونم
راستی برنامه ای به اسم کتاب نامه, از شبکه ی ۴ صبحها پخش میشه
سر افراز باشینو بر قرار
سلام و درود خدمت خانم زهره
من ۲ کتاب معرفی میکنم:
آخرین کتابی که خوندم و خیلی در موردش با خانواده صحبت کردیم “شازده حمام” اثر دکتر محمد حسین پاپلی یزدی است تا جلد سوم در بازار هست و جلد چهارم رو آقای دکتر دارن مینویسن . خیلی جالبه و علتش اینه که مستند و واقعی از خاطرات دوران کودکی و جوانی آقای دکتر هست و بعد بخشی که من خیلی دوست دارم هم داره یعنی سرنوشت آدمهای اون دوران رو در زمان حال هم براتون مینویسه مثلاً هم کلاسی دانشگاه یا دختر همسایه الان کجای دنیا هستن و دارن چی کار میکنن دوست داشتم کتاب رو خودم بصورت صوتی در میآوردم ،الان به چاپ دهم رسیده ، یک قسمتش رو مینویسم : سرگذشت دانشجوی دندان پزشکی که شبها از قبرستون جمجمه جمع میکرده و به دانشجوهای دندان پزشکی میفروخته و بعد……یا سرگذشت دختر همسایه که در ۵۰ سال پیش ایران چقدر برای درس خوندن اذیت میشه و دایی ها و برادراش چقدر اون رو شکنجه میکنن و الان اون خانم پزشکه و در امریکا یک دانشمند هست و همه ی دایی ها و برادرهاش رو هم میبره اونجا و….
کتاب دوم :۱۰۱ بازی برای افزایش توجه ، نوشته ی باربارا شر، با ترجمه ی شهلا رفیعی که من مطالعه میکنم تا بازی های مناسب و ابتکاری برای بزرگمهر پیدا کنم.
بعنوان یک کتابخوان از موضوع جالب پست در مورد کتابها تشکر میکنم. سربلند و پیروز باشید
درود به مادر عزیز
وااااای خعلی کتاب قشنگیه, بازم خواهرم خوند واسه منم تعریف کرد, خدا رو شکر به صورت صوتیش هم هست
درسته همین خانمی که غده تو شکمش در میادو الی آخر
دومی رو نخوندم, به امید موفقیت روز افزون شما و پسر گلتون
لطف دارین زیااادتااا
درود کار بسیار جالبی کردید من که ذوق زده شدم چرا که اینقد سرانه مطالعه پایین هست که وقتی یه جایی میبینم افراد اهل مطالعه هستن از خود بیخود میشم کتابای جالبی رو مطالعه کردید آقای ایزدی کتاب از زبان داریوش نوشته خانم هاید ماری کوخ هست اهل کشور آلمان. کتاب فوق العاده ای هست کسانی که علاقمند به تاریخ ایران باستان مخصوصا دوره هخامنشی و داریوش بزرگ هستن حتما این کتاب رو بخونن مطالب بسیار مهمی داره. من هم چند کتاب معرفی میکنم رمانهای تاریخی سرگذشت مهرداد اول نوشته بهرام داهین شبهای بابل نوشته جلالی عروس مدائن ابراهیم مدرسی چند کتاب تاریخی دو قرن سکوت عبد الحسین زرینکوب تمدن هخامنشی علی سامی داریوش و ایرانیان والتر هینتس. در زمینه های دیگه قلعه حیوانات جورج اورول حتما بخونید آخرین راز شاد زیستن اندرو متیوس فوق العاده هست.
درود
آخه شما توجه بنمایین تو این سایتی که اصلا فرض کنیم ۵۰۰ تا بازدید کننده داره چند نفر اهل مطالعه هستن دیگه وای به حال کشورمون, حد اقل به ده تا لایک هم نرسیده آدم امیدوار بشه البته خودم هم یه جورایی جزوشونمااا,
ولی واقعا تأثر بر انگیزه
ممنون از معرفی این همه کتاب باید پیدا کنم,
هزار آفرین به شما که اهل مطالعه این
راستی در ۱۵ کلان شهر هم به مناسبت هفته ی کتاب نمایشگاه زدن,
پاینده باشید و سپاس
سلام خانم زهره :
من آخرین کتابی که خوندم نزدیک به پونزده سال پیش میشه که کتاب جغرافیا بود که تجدید اورده بودم : آخه دیپلم رو چه به اون حرفا : حقیقتش از زمان نابینایی من خوندن کتاب چه به شکل بریل یا چه به شکل همین جاز یا مینا آوا خیلی مشکل هست بریل که هیچ به کلی مثل حلزون میخونم ولی گوش دادن به فایلهای صوتی هم بعد از چند دقیقه مثلا اگه پنج دقیقه گوش کنم تا ده دقیقه هواسم پرت میشه با اینکه خیلی به هواسم هواسم هست ولی متاسفانه اختلالی هست از زمان نابینایی :
موفق باشین .
درود
وای ولی من جغی جون رو خعلی دوستش داشتم, عاشق دشتو جنگلو کوه بودم و هستم
به نظرم شما از داستانهای کوتاه شروع کنید, چون وقتی کوتاه باشه و زود به نتیجه و آخر داستان برسین انگیزتون چند برابر میشه, خودم اون اولها اینجوری بودم
البته واقعا شما حق دارین, ولی بگذره بیشتر عادت میکنید
راستی به نظرم هرچند حلزون وار بریل رو بخونید هم بریلتون قوی میشه هم مطالعه کردین
ممنون از حضورتون
پیروز باشین
فرفره همین کارا رو میکنی زیر دیپلمی دیگههههههههه
۱۵ ساله کتاب نخوندهههههههههه ایولللللللللللللللللللللللللل ه
زهره دخترم .به تو هم کتاب های ۱۰۰ سال تنهایی از گابریل گارسیا مارکز و جان شیفته رو توصیه میکنم.باشد ک رستگار شوی خخخخخخخخخخخخخ .
میگم تو از کدوم نوع پروازی که هنوز سقوط نکردی, خخخخخ
آتو نگیر, زشششتتته, اوکیییی, همه که روحیاتشون مثل هم نیست که
میدونی یه کم هضم این صد سال تنهایی واسم سخخخت بود ههه, نمیدونم شاید هم الآن عقلم بیشترترتر شده باشه برم بخونم بفهممش, ممنون اگه بتونم جذبشون بشم میخونم
مرررسی پ, ر, و, ا, ز,
سلام بر شما.
قصد دارم طولانی ترین کامنت محله را بنویسم.
این مطلب را از کتاب خاطرات شازده حمام نوشته دکتر محمدحسین پاپلی یزدی عیناً رونویسی کرده ام که تقدیم حضورتان می کنم.
علت انتخاب این نوشته آن است که مطلع شده ام که متأسفانه در بعضی هیأت های عزاداری به شکل و شمایل افراد اهمیت می دهند و به عنوان مثال اگر طرف ریش نداشته باشد نه این که راهش ندهند اما چپ چپ نگاهش می کنند؛ در حالی که شیوه ی اصلاح هرگز چنین نیست. هم چنین باخبر شده ام که در برخی تکایای عزاداری غذای نذری را به کسانی که دوست دارند می دهند و اگر نخواهند به فردی غذا نمی دهند در حالی که سفره ی ابا عبد الله ارث پدری هیچ کس نیست که ما حق داشته باشیم کسی را از این خان گسترده محروم کنیم. امید که این مطلب طولانی اما مفید و خواندنی به کارتان آید.
……………….
«هر کس در این سرای در آید نانش دهید و از ایمانش نپرسید.»
(ابو الحسن خرقانی)
بی بی صغری زنی شصت ساله از کوچه ی بیوه زنان بود که آه در بساط نداشت که با ناله سودا کند. سال ها بود که شوهرش مرده بود. در یک اتاق اجاره ای در یکی از خانه های قمر خانمی زندگی می کرد؛ یعنی در خانه ای زندگی می کرد که هشت اتاق داشت و شش خانوار در آن جا ساکن بودند. با نخریسی زندگیش را می گذراند. اتاقش هرگز گچ نشده بود و خشت های خام سقف اتاقش از دود چراغ موشی سیاه شده بود. سقف سیاه اتاقش در مقابل اشعه ی آفتاب که از تنها پنجره ی اتاق به آن می تابید حالتی خاص به آدم دست می داد. من وقتی ده یازده ساله بودم دو سه بار به اتاق او رفتم تا برایش پیغامی ببرم. هر بار او با مهربانی چند دانه آلو خشکه به من می داد. دوسوم اتاق کوچکش فرش نداشت و یکسوم دیگر را پلاسی فرسوده پوشانده بود. همان جا رختخواب و تمام وسایلش گذاشته شده بود. گوشه ی اتاقش اجاق بود؛ اما او بیشتر از اجاق عمومی خانه استفاده می کرد. خواهر و برادرش هم که از خودش بزرگ تر بودند و هر کدام در خانه ای در کوچه ی دیگر زندگی می کردند از نظر مالی شرایط بهتری از او نداشتند. بی بی صغری با همه ی مردم به خصوص با بچه ها مهربان بود. او سه تا بچه داشت که بزرگ شده بودند و برای خودشان زندگی فقیرانه ای در خانه های قمر خانمی دیگری داشتند. یک بچه اش را هم سال ها قبل از دست داده بود. همیشه می گفت دخترش که مرده است از همه ی بچه ها خوشکل تر بوده است. دخترش را چهارده ساله کرده بود. می خواست عروسش کند. بچه دلدرد شدید شده بود و هرچه شاهتره و گل گاوزبان و مرزنگوش به او داده بودند افاقه نکرده بود. و بچه را پس از سه روز در حالت درد دل و استفراغ در حالت نیمه بی هوشی به دکتر برده بودند. دکتر ها گفته بودند بچه را دیر آوردید و بعد از ظهر همان روز بچه مرده بود. وقتی بی بی صغری سی و پنج ساله بود بچه اش مرده بود. شوهرش هم سال بعد از مرگ بچه اش مرد. بی بی دیگر عروس نشده بود. بی بی صغری سید بود ولی هیچ وقت هیچ چیز از هیچ کس تحت هیچ عنوان نمی گرفت، نه سهم سادات می گرفت، نه آش نذری، نه لباس و پول نذری. می گفت: من کار می کنم وضعم خوب است، محتاج نیستم، خدا را شکر، نذرتان قبول اما نذرتان را بدهید از من محتاج تر. بی بی در مولودی های زنانه هم شادیآفرین بود. اَربونه یا دایره و دف را می گرفت و با ریتم و آهنگی شادیآور آن را بسیار محکم می زد و در مدح مولی علی علیه السلام اشعاری می خواند. در عروسی بچه یتیم ها هم دایره می زد؛ ولی هرگز بابت اَربونه زدن و مولودی خواندن پول نمی گرفت. حتی وقتی در عروسی فرخنده هم دایره زده بود و مادر فرخنده خواسته بود که به او غذا بدهد که به خانه ببرد خیلی ناراحت شده بود.
سال های ۱۳۳۷ تا ۱۳۳۸ بود و در شهر یزد چندتا خیابان بیشتر نبود و این خیابان ها هم اکثراً خاکی بودند. فقط بخشی از خیابان های شاه و پهلوی و کرمان آسفالت بود. خیابان ایران شهر تا آب انبار مسعودی حدود سیصد متر طول داشت و قرار شد که خانه های مردم را خراب کنند و خیابان را امتداد دهند سال های بعد از کودتای بیست و هشت مرداد بود. دولت می خواست با درآمد های نفتی در شهر ها نوسازی کند و نوسازی و مدرنیزاسیون باید خیابان های راست و ماشین رو را در بافت های تو در تو و سنتی و قدیمی شهر یزد ایجاد می کرد. مهندسین شهرداری مسیر خیابان را مشخص کردند و روی دیوار ها و بام خانه ها گچ ریختند و بالاخره صد ها عمله و کارگر با کلنگ و بیل، به تخریب خانه ها، بازارچه ها و … پرداختند. نه بردیزلی، نه تراکتوری و نه غلطکی، نه هیچ وسیله ی مکانیکی دیگری برای تخریب. هیچ یک از این ها به کار گرفته نشد. این وسایل هنوز در یزد نبود. کلنگ و بیل بود و بازوی کارگر. حتی بخشی از خاک ها را با گاری از محوطه ها بیرون بردند. خانه های یزد زیرزمین زیاد دارد. هیچ خانه ای بی زیر زمین نیست و حتی گاهی زیرِ زیرزمین باز زیرزمین است؛ زیرا اکثر کوچه های قدیمی هم زیرزمین دارد. در بافت قدیمی یزد چاه آب، چاه خاکروبه و قنات خشکیده و … هم فراوان است. کارگران شهرداری ساختمان ها را تا تمطراز سطح زمین با بیل و کلنگ خراب می کردند؛ اما اگر می خواستند که زیرزمین ها را خراب کنند، باید مدت ها معطل می شدند و تازه با مشکلاتی هم رو به رو می شدند و حتی تلفات جانی می دادند. برای این که زیرزمین ها را خراب کنند آبِ قنات را روی خانه های نیمه تخریب شده می بستند. بعد از یکی دو روز خشت ها خیس می خورد و خانه ها و زیرزمین ها مثل خانه ی کارتونی با صدای زیاد و گرد و خاک فراوان خراب می شد و به اصطلاح یزدی هه می تپید. همه ی مردم به بچه ها هشدار داده بودند که برای تماشای خراب کردن خیابان نروند. اگر رفتند به خصوص به محله هایی که آب در آن انداخته اند نزدیک نشوند؛ اما با این بچه های شیطان حرفنشنو بالاخره چند حادثه اتفاق افتاد. یک بچه را مار نیش زد، آن هم مار های سمی و خطرناک یزد؛ علی مرادی رفته بود توی خرابه ها گنج پیدا کند. دستش را کرده بود توی سوراخی و به جای گنج، نیش مار را دریافت کرده بود. خوشبختانه سریع او را ب بیمارستان هراتی که در سیصد متری محل بود، رسانده بودند و بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد؛ ولی تا من یادم است دست راستش فلج بود؛ یعنی سم مار اعصاب دست راستش را از کار انداخت. هفت هشت نفر را هم عقرب گزید. عقرب های جرار لای خشت های خانه بچه می زایند و همان جا نسل اندر نسل زاد ولد می کنند و از مورچه ها و سوسک ها تغذیه می کنند. حتی بچه ها دیده بودند –البته من ندیده ام- که عقرب های بزرگ مارمولک ها را هم می خورند؛ اما بدترین حادثه آن بود که جواد سراجان پسر محمدعلی سراج بچه ی باهوش و هم کلاسی من که همیشه یا شاگرد اول بود یا دوم و یا سوم و یکی از رقبای سرسخت من بود رفته بود تماشای ساختمان ها. او رفته بود داخل محوطه ی یکی از این خانه هایی که در آن آب ریخته بودند. هرچه عمله ها گفته بودند بچه جان برو پی کارت! این بچه ی شیطان از خرابه ها دور نشده بود. یک مرتبه زمین دهان باز کرده بود و جواد افتاده بود توی چاله و خاک و گل و لای به هم ریخته. ده ها عمله ریخته بودند و کمتر از چند دقیقه او را نیمه جان از زیر خاک ها در آورده بودند. استخوان جمجمه اش شکسته بود. او را به بیمارستان رساندند. بیش از چهل روز در بیمارستان بود و هنوز هم که هنوز است اگر جراحی پلاستیک نکرده باشد، آثار شکاف عمیق در سرش پیداست. این جواد دکترایش را به نظرم در فیزیک گرفت و مقیم آمریکا شد. ماجرای جواد بچه ها را تا اندازه ای ترساند؛ ولی نه آن طور که هیچ کس به دیدن خراب کردن خانه ها نرود یا نخواسته باشد توی خرابه ها مار و عقرب نگیرد. این بچه های شیطان هر چیزی برایشان اسباب بازی و اسباب تفریح بود.
یکی از روز ها ده دوازده تا بچه ی شیطان می روند توی حوض آب یکی از این خانه های نیمه خرابه که در آن آب انداخته بودند. سر ظهر گرمای تابستان یزد و موقع ناهار کارگر ها و عمله ها بوده است. بچه ها از نبود کارگران استفاده کرده بودند و خود را با لباس انداخته بودند توی حوض لبریز از آبِ گل. بی بی صغری از آن جا رد می شده است. صدا می زند: بچه ها این کار خیلی خطر دارد. از حوض خانه ی خراب بیرون بیایید؛ ولی مگر این شیطان ها گوش به حرف بی بی صغری می کنند. کم کم چند نفر دیگر هم جمع می شوند و سر و صدا راه می اندازند که بچه های شیطان از این حوض مخروبه بیرون بیایید. یکی دوتا از بچه ها از حوض بیرون می آیند اما هنوز ده نفری از بچه ها در حوض بوده که یک مرتبه حوض با آب و بچه ها فروکش می کند. بی بی صغری نعره می زند که یا ابا الفضل! بچه های مردم را سالم نگه دار. خودم یک سفره برایت می اندازم که پنج تا گوسفند در آن باشد مردم سر و صدا می کنند و عده ی زیادی می ریزند و بچه ها را از داخل گل و لای ها در می آورند. خوشبختانه زیر حوض زیاد خالی نبود. من خودم هم شیطانی کردم و رفتم حوض شکسته را دیدم. سه چهار متری بیشتر گود نبود. اولاً کف حوض شکسته بود، سه چهار متری پایین افتاده بود ولی خاک زیادی روی بچه ها نریخته بود. بچه ها همه زخم های سطحی برداشته بودند. فقط حسین ریاحی دستش و عباس قلندری پایش شکسته بود. این هر دو بچه کولی بودند که خانه شان همان نزدیکی قرار داشت. همه می گفتند ابا الفضل العباس بچه ها را حفظ کرد. از فردا بی بی صغری به فکر افتاد که سفره ی نذری ابو الفضل همراه پنج تا گوسفند پهن کند. بی بی صغرای فقیری که آه ندارد که با ناله سودا کند می خواست این سفره ی رنگین را برای حضرت عباس پهن کند. مهم آن بود که پدر و مادر بچه هایی که توی حوض خانه ی خرابه رفته بودند وضع اقتصادیشان مثل بی بی صغری –حالا کمی بهتر یا بدتر- بود. آن ها نمی توانستند کمکی بکنند. اگر وضع آن ها خوب بود که بچه هایشان سر ظهر توی حوض پر از آب گلآلود نمی رفتند تا خود را خنک کنند. اگر آن ها پولدار بودند می رفتند توی زیرزمین پهلوی حوض خانه و بادگیر و آب خنک سرداب و هندوانه ی خنک که با یخ طبیعی تزرجان خنک شده بود می خوردند. ده روزی بی بی صغری غصه می خورد که چه طوری نذرش را ادا کند. یک روز زن ها که در سر کوچه جمع بودند گفته بودند که بی بی صغری حالا یک چیزی گفته؛ ابو الفضل هم که می داند او پول ندارد. بالاخره یکی از آن ها به بی بی صغری گفته بود: این ها که بچه ی تو نبودند، تو هم یک مرتبه بدون قصد و نیت یک حرفی زده ای حالا خودت را اذیت نکن. حضرت ابو الفضل العباس قبول دارد. بی بی گفته بود: اولاً بچه ها همه بچه ی من هستند بعد هم حرفی از نهادم بر آمد شما غصه نخورید، ابو الفضل خودش کمک می کند. اگر سفره، سفره ی ابو الفضل است خودش پهن می شود پنج تا گوسفند هم پیدا می شود. روز دیگری زن ها می گویند هر کس کمکی کند و بی بی هم نیم من خرما بخرد و سفره ای بیندازند؛ ولی بی بی گفته بود: همان که نذر کردم می شود بهترش هم می شود شما غصه نخورید. بعد از ده روز که نذر بی بی صغری ورد زبان ها و نقل کوچه ها بود شیرین خانم زن ارباب اردشیر کینژاد زرتشتی، ساکن محله ی خرمشاه یعنی محله ی همسایه ی ما که خانه اش با خانه ی بی بی صغری سیصد متری فاصله داشت در خانه ی بی بی صغری می رود و می گوید: بی بی شنیده ام که برای سلامت بچه های مردم نذر کرده ای که سفره ی ابو الفضل بیندازی. بی بی می گوید: بله، نذر کرده ام. شیرین خانم می گوید: بیا سفره را توی خانه ی ما بینداز. دوتا گوسفند هم من می دهم. بی بی قبول می کند. قرار می شود ده روز بعد سفره را در خانه ی ارباب اردشیر بیندازند. خانه ی ارباب اردشیر خانه باغی بود. حدود پنج شش هزار متر وسعت داشت. درختان انار فراوان و حوض آب باصفایی داشت. در کوچه ی محله ی ما هو پیچید که شیرین خانم زرتشتی دوتا گوسفند را برای نذر بی بی صغری قبول کرده است. حاجیخان وزیری از کُردانِ سنندجی بود از برادران اهل تسنن. چه کرده بود نمی دانم ولی به یزد تبعید شده بود. در یزد داماد شده بود الآن بچه هایش همه بزرگ شده اند و بعضی از آن ها نوه هم دارند و همه از طرف مادر قوم و خویش من هستند. حاجیخان خود اهل تسنن بود و بسیار هم در مذهب خود دقیق بود. بچه هایش همه شیعه هستند ولی با اقوام اهل تسنن خود یعنی عمو و پسرعمو ها که در سنندج هستند رفت و آمد دارد. حاجیخان هم به در خانه ی بی بی صغری می رود و می گوید: سفره ی نذری حضرت ابو الفضل داری؟ بی بی می گوید: بله می گوید: یک گوسفند هم من می دهم. این شد سه گوسفند. حاجیخان که از در خانه ی بی بی دور می شود بی بی صغری دفش را بر می دارد و محکم می زند و شادی کنان می گوید: ابو الفضل خود دارد سفره اش را پهن می کند؛ من چه کاره ام! شیرین خانم با زرتشتی های اللهآباد، روستایی در بیست کیلومتری یزد که همه زرتشتی بودند در باره ی نذر بی بی صغری صحبت می کند. اهالی زرتشتی آن روستا دو گوسفند دیگر را قبول می کنند. روز چهاردهم نیت بی بی صغری بود که همه خبردار شدند که پنج گوسفند درست شد. چهارتا را زرتشتی ها می دهند و یکی را هم حاجیخان اهل سنت. پیرزن یهودی که معروف به ننه الیاس بود و دوره گردی می کرد و نخ و سوزن، دکمه، انگشتدانه و … می فروخت رفته بود پیش بی بی صغری گفته بود: در سفره ی نذری ابو الفضل ما هم می توانیم شریک بشویم؟ بی بی صغری گفته بود: در خانه ی ابو الفضل به روی همه باز است. همه بیایند، ابو الفضل برای همه مهربان است. زرتشتی، کلیمی، سنی و شیعه ندارد. این جا ایران است خانه ی همه ی ماست و ابو الفضل هم یاور همه ی ما. پیرزن گفته بود: ما ده دوازده زن یهودی هستیم و می خواهیم در سفره ی ابو الفضل شریک باشیم، کمک کنیم، اشکالی ندارد؟ بی بی صغری گفته بود: اگر همه ی جهود های یزد هم بیایند خوش آمدند. مادر الیاس گفته بود: ما بیست من برنج –مَنِ یزد شش کیلوست- با یک حلب روغن زرد می دهیم و بی بی با دایره اش پاسخ داده بود که: همه بیایند، ابو الفضل دارد سفره اش را رنگین می کند. داستان سفره ی ابو الفضل بی بی صغری و مشارکت زرتشتی، یهودی، حاجیخان به گوش همه رسیده بود. زن های محله خوشحال بودند و هر کسی کمک مختصری می کرد. یکی یک قندان قند می داد و یک صد درم –یعنی یک و نیم کیلو- خرما و دیگری سه مثقال چای. همه را می بردند کنار اتاق بی بی صغری می گذاشتند تا وقتی همه چیز جمع شد از آن جا به خانه ی شیرین خانم ببرند. مادر من هم گفته بود صد و پنجاه عدد نان می دهد. او به نانوای محل گفته بود که از آردی که ما نزد او داشتیم صد و پنجاه دانه نان بپزد و روز موعود به خانه ی شیرین خانم بفرستد. آخوند نانوا گفته بود: من خودم هم صد و پنجاه عدد نان می دهم. چند نفر دیگر هم در نانوایی های دیگر نان تقبل کرده بودند. آقای پیشنماز محل صبح بعد از نماز بالای منبر گفته بود: ایها الناس! ای پولدار های محله! بی بی صغری نذری کرده زرتشتی، کلیمی، سنی در آن شریک شده اند. زن های فقیر محله قند و چای می دهند. شما که شیعه ی علی علیه السلام و نوکر ابا الفضل العباس هستید چه کار کرده اید؟ استاد غضنفر که زنش یک دختر زرتشتی مسلمان شده بود و خودش رئیس هیأت زنی محله بود گفته بود: حاجیآقا! هر چه شما بگویید می کنیم. آقای پیشنماز گفته بود: هر کس در وسع خود در این سفره شرکت کند و پولدار های محله هر کدام قبول کرده بودند چیزی برای سفره بدهند. کم کم از محله های دور هم برای بی بی صغری چیزی می آوردند. روز هجدهم نیت بی بی صغری دو روز مانده به سفره بیست و چهار گوسفند، صد و سی من برنج، دوازده حلب روغن، سی و دو من خرما، هشت من آلو، دو و نیم من لیمو خشک، بیست و یک من شاه قند یزدی، یازده من نبات، دو شیشه ی کوچک زعفران، سه من زرشک، دویست و هشت مرغ، دوازده من باقالی خشکه، چهارده من عدس، هفده من لپه، نه و نیم من لوبیا قرمز، بیست و یک من نمک، سه شیشه ی بزرگ فلفل، دو شیشه زردچوبه، هشتاد و سه من پیاز، صد و چهل و دو من سیب زمینی و … جمع شده بود. آقای فضل الله مغازه دار گفته بود: هر چه سبزی خورشتی و خوردن بخواهید روز قبل از آشپزی بگویید من می دهم. منتقی یا محمدتقی قصاب گفته بود: من هم پوست و روده ها و کله پاچه های گوسفند ها را بر می دارم و به جایشان گوشت می دهم. خودم و شاگردم هم همه ی گوسفند ها را مجانی می کشیم و روز قبل چهار لاشه گوشت گوسفند به جای پوست و روده ها فرستاده بود. حاجی شهبخش بلوچ، سنی و اهل سراوان بود و با عده ای از بلوچ ها در یزد زندگی می کرد و کامیون دار بود. او گفته بود: من هم یک ماشین یخ می دهم. آن موقع هنوز در یزد کارخانه ی یخ نبود. حاجی شهبخش خودش کارگر گرفته بود و شب قبل به یخچال طبیعی تزرجان یزد رفته بود و یخ آورده بود و یخ مجلس را تأمین کرد. از روز چهارده پانزده نذر بی بی صغری که مردم پشت سر هم اجناس مختلف برای سفره می آوردند بی بی صغری از حسن وارسته هم خواسته بود که حسابدار باشد و اجناس را تحویل بگیرد. او روز آخِر اجناس را وزن کرد و در کاغذی نوشت و من کاغذ را بعد از پنج سال از او گرفتم و آمار را در دفتری یادداشت کردم و حالا آ« را برای شما نوشتم.
روز آخِر، روزی که فردایش باید سفره می انداختند در خانه ی ارباب اردشیر غلغله بود. گوسفند ها را می کشتند. عده ای از زن ها سبزی پاک می کردند. عده ای قند می شکستند و مسگر های محله بساط چای را برقرار می کردند. عده ای خانه را فرش می کردد. عده ای از محلات دیگر می آمدند و قند و چای می آوردند. زن های یهودی هم آمده بودند. با خود یک مقدار زیادی عرق نعناع، عرق بید و بیدمشک آورده بودند. عرق ها را در گاری گذاشته بودند و از محله ی یهودی ها که آن طرف شهر بود آورده بودند. آن ها شکر و آبلیموی فراوان هم آورده بودند. در این گیر و دار پیغامی رسید. عده ای از مردم منشاد هم پیغام داده بودند که اگر بی بی صغری و مردم قبول کنند، آن ها هم در نذر ابو الفضل شرکت کنند و میوه ی سفره به عهده ی آن ها باشد. بی بی صغری دودل شد. مردم هم نمی توانستند تصمیم بگیرند که منشادی ها بیایند یا نه. عده ای شک داشتند که باید این شرکا را هم بپذیرند یا نه. عده ای می گفتند: به هیچ وجه آن ها نباید بیایند؛ آن ها از ما نیستند؛ ابو الفضل العباس راضی نیست که آن ها در نذرش شرکت کنند. عده ای می گفتند: همه باید بیایند. من در عالم بچگی نمی فهمیدم چرا نباید آن ها به هیچ وجه بیایند؟ چرا سنی، شیعه، زرتشتی و کلیمی در سفره ی ابو الفضل شرکت کنند اشکالی ندارد و ابو الفضل العباس راضی است ولی منشادی ها نباید بیایند آن ها از ابو الفضل العباس نیستند؟ این مطالب برایم سؤال بود. اکثریت می گفتند: منشادی ها هم بیایند. چه اشکالی دارد؟ آن ها هم بیایند. حتماً آن ها هم عشق و علاقه به ابا الفضل دارند. بالاخره آن ها هم ایرانی هستند اما عده ای محکم و قاطع می گفتند: آن ها نباید بیایند؛ ما میوه ی آن ها را نخواستیم. بی بی صغری چادرش را زده بود به کمر و امر و نهی می کرد. بچه هایی که توی حوض خرابه افتاده بودند همه آمده بودند و کمک می کردند؛ حتی آن دو بچه ی کولی دست و پا شکسته هم کار می کردند. خواهر، مادر و اقوامشان هم با لباس های مخصوص خود آمده بودند و تعداد زیادی دایره با خود نیز آورده بودند. آن ها کولی های محله ی ما بودند و غربال، داس و چاقو، دایره و دف می ساختند. خیلی هم خوب دایره می زدند. بالاخره هفت هشتتا زن ها و مرد ها گفتند: بی بی صغری تو چه می گویی؟ منشادی ها هم بیایند یا نه؟ بی بی گفت: من می گویم در خانه ی ابو الفضل به روی همه باز است. آن ها هم بیایند ولی برای این که مطمئن شویم یکی برود از آقای پیشنماز محله این موضوع را مسأله کند. هرچه ایشان گفت انجام می دهیم. همه این رأی را قبول کردند. قرار شد غلام سیاه دوچرخه اش را سوار شود و فوری برود آقای پیشنماز را پیدا کند و بپرسد: مردم منشاد هم می توانند در نذر ابو الفضل شرکت کنند یا نه؟ و می توانند میوه بیاورند و میوه ی آن ها را مردم دیگر حق دارند بخورند یا نه؟ سال های سال شاید بیش از دو سه قرن عده ای سیاه زرخرید غلام و کنیز در یزد زندگی می کردند. آن ها بیشتر در خانه های اعیان و اشراف به کارگری مشغول بودند؛ ولی غلام و کنیز بودند. آن ها چون نسل اندر نسل در خانواده ای زندگی می کردند جزء اجزای خانواده می شدند. بعضی از آن ها هم باسواد بودند و در حجره ها کمک ارباب خود بودند. چندتایی هم حسابدار بودند. بعضی از زن های سیاه هم ملا و باسواد بودند و برخی از آن ها در امور خانه و بیرون خانه خیلی مدیر بودند و به بچه ارباب ها و گاهی هم به خود ارباب ها تحکم می کردند. عده ای از این سیاه ها هم آزاد بودند یعنی غلام و کنیز نبودند. بازارچه و کاروانسرای غلامعلی سیاه بین محله ی خواجه خضر و میدان میرچخماق هنوز پابرجاست. کافه رستوران غلامعلی سیاه در خیابان کرمان بود. شوهر یکی از خاله های من هم یکی از همین سیاهان آزاد معروف به عباس سیاه بود؛ البته چون بعضی از این سیاه ها دورگه بودند پوست روشنی داشتند. این گروه از حدود پنجاه سال قبل کم کم در یزد کم شدند و عملاً امروز از نژاد سیاه آفریقایی خالص در یزد کسی نیست ولی دورگه هایی که باز هم دورگه شده اند خیلی هستند. عصر برده داری بود. عصری که هنوز در بشاگرد و دهات کتیج و شهرک هایی از بلوچستان مثل قصر قند، پیشین و بیره ادامه دارد و به پایان خود نزدیک می شود. این غلام ها و کنیز ها تعدادی به خواسته ی خودشان و تعدادی هم به اشاره ی ارباب هایشان برای کمک به مجلس نذر ابو الفضل العباس آمده بودند. غلام سیاه که دوچرخه سوار شده بود تا برود آمدن و نیامدن منشادی ها را از آقای پیشنماز سؤآل کند، یکی از این سیاهان آفریقایی الاصل بود؛ اما او مردی امین، درستکار و مورد وثوق بود. یک ساعتی گذشت آغلام برگشت گفت: آقا گفته است: «هر کس در این سرای درآید نانش دهید و از ایمانش نپرسید. آقا گفته است: درِ خانه ی امام حسین علیه السلام و برادرش ابو الفضل علیه السلام به روی همه باز است. منشادی ها هم بیایند. مردم میوه ی آن ها را هم بخورند. هیچ اشکالی ندارد. باشد که خداوند و ابا الفضل العباس آن ها را از گمراهی و ضلالت برهاند. پیغام به منشاد رسید. فردا صبح یک اتوبوس از مردم منشاد مرد و زن و بچه برای شرکت در نذر ابو الفضل بی بی صغری به خانه ی اردشیر کینژاد آمدند. میوه ی فراوان سیب، گلابی، هلو، انگور، انجیر، مغز گردو و پنج حلب پنیر هم با خود آوردند. شاید بی اغراق سه هزار کیلو میوه بود. میوه ها را با ماشین از ده به شهر آوردند و از گاراژ اطمینان بار هفت گاری کرده بودند و به خانه ارباب اردشیر آوردند. حدود پانزده شهریور سال ۱۳۳۷ بود. سفره ی ابو الفضل در خانه ی ارباب اردشیر کیپور زرتشتی با مشارکت مردم چند محله ی یزد، حاجیخان سنندجی، عده ای از یهودی ها و تعدادی از مردم منشاد یزد برگزار شد. من در عمرم سفره ای به این زیبایی، پررنگی و پررونقی و صفا و صمیمیت ندیدم. مردان در باغ پهلوی که از باغ ارباب اردشیر هم بزرگ تر بود پذیرایی می شدند و زنان در خانه ی ارباب اردشیر ناهار می خوردن
درود جناب آگاهی بزرگوار, واقعا لذت بردم عالی بود, ترغیب شدم برم کل کتاب رو بخونم
یه دنیا سپاس,
راستی وای بر ما این مدلشو نشنیده بودم که به هرکسی دوست داشته باشن نذری میدن
پاینده باشین
سلام با تشکر از این پست. من هم کتابی رو که دارم میخونم خداوند الموت حسن صباح هست که خیلی برام جالبه.
درود
ممنون از حضور و معرفی کتاب,
شاد باشین
پری پری . اگه پرم به پرت بگیره پر پر میشی : خخخخ داشتی شعر رو جون داش : خانم حیدر مریم زاده هم نمیتونه اینجوری شعر بگه : آخه دکی شما که لیسانس دامپزشکی داشتی کجا رو فتح کردی که ما هم بریم اونجا رو آباد کنیم : مدرک فقط یه کاغذ هست مثل پول ولی شعور نعمتیست که خداوند به هر کس نداده مثل خودم : خخخخ شما برو یه سر به مطب زیر دیپلمی من بزن بیاد تا نسخت پیچیده بشه : حالا که منو توی جمع ضایع کردی بزار بگم که من نزدیک یک ماه پیش بود که یه چند تا رمان از تو همین سایت ها دانلود کرده بودم گوشیدم و اسمش هم کتاب نیست و خواستمم ریاح نشه جون داش : این رمان یجورایی عقشولانه هست من که گوشیدم آخراش یاد بهروز وثوق افتادم امید که حوصلتون سر نره :
حالا وان : توو : حموم : یعنی وان توو تیری
۱
۲
۳
به کام و آرزوی دل | شاذه
نام رمان: به کام و آرزوی دل (http://moon30.blogsky.com/1390/05/15/post-182/)
نویسنده: شاذه
منبع: moon30.blogsky.com
به نظرم آدمهایی که حضور ذهن خوبی دارند، تو زندگی خیلی موفق تر هستند. همینطور
آدمهایی که قبل از حرف زدن یا عمل کردن، فکر می کنند. خب راستش من جزو هیچ کدام از
این دو گروه نیستم و اصلاً نمی دانم اگر بودم الآن کجا بودم.
نمی دانم باید از کجا شروع کنم. از بچگیهایم و زندگی چهار نفره ی معمولی مامان و
بابا و من و برادرم، یا فوت پدرم وقتی یازده ساله بودم و یا ازدواج مجدد مادرم به
اصرار زیاد فامیل وقتی چهارده ساله شدم. اصلاً از همه ی اینها بگذریم. الآن نوزده
ساله ام.
ناپدریم آدم خوبیست و سعی می کند همیشه به من و برادرم محبت کند. خودش هم یک پسر
دارد که تا حالا با همسر سابقش زندگی می کرد. اما مدتیست که همسر سابقش قصد دارد
دوباره ازدواج کند و پسرش که تقریباً همسن و سال منست قرار است با ما زندگی کند.
اما مامان خیلی ناراحت است. واقعاً برایش سخت است که من و احمد تو یک خانه باشیم.
ناپدریم این را درک می کند، اما کاری نمی تواند بکند. شوهر همسر سابقش هم مشکلی
مشابه دارد و به هیچ وجه حاضر نیست یک پسر هجده نوزده ساله با دخترهایش همخانه شود.
این وسط یک ناجی از راه می رسد و از من خواستگاری می کند. از این بهتر نمی شود!
مامان و آقاحمید خیلی خوشحالند. اصلان (اسمش خیلی مزخرف است:s) یک تعمیرگاه بزرگ
دارد. یا بهتر بگویم مال پدرش است. خب به عبارت ساده تر میشود شاگرد مکانیکی! فوق
دیپلم مکانیک است. مامان تحصیلاتش را قبول دارد. اما من حس خوبی ندارم.
آدم خوبیست. سالم است. رفیق باز نیست. تقریباً تحصیلکرده است. آنهم در مقابل من که
حتی دانشگاه هم قبول نشده ام. خانواده اش دوستم دارند و از خدایشان است عروسشان
شوم. همه ی اینها درست.
فقط روز خواستگاری او را دیدم. مهمانها عصر آمدند و صحبت کردند. بعد من و اصلان را
تنها گذاشتند تا کمی صحبت کنیم. بعد هم صحبتها گل انداخت و مامان برای شام نگهشان
داشت. مامان شام را آماده کرد و آقاحمید هم احمد را فرستاد از بیرون کباب و بستنی
خرید.
آخر شب که رفتند واقعاً تحملم تمام شده بود. به مامان گفتم به هیچ وجه حاضر نیستم
قبول کنم. اما مامان می گوید بچه سوسول هستم و بی خودی ایراد می گیرم و فکر می کنم
حتماً روزی شاهزاده ام سوار بر اسب سفید به دنبالم می آید. مرا ترکش می نشاند و به
قصر رؤیاها می برد.
نه واقعاً اینطور نیست. ولی از اصلان خوشم نمی آید. به کی بگویم؟
صبح روز بعد مامان ساعتها برایم حرف زد. از مزایا و محاسن زندگی با اصلان برایم گفت
و این که اگر با او ازدواج کنم دیگر نگران آینده ام نخواهد بود.
همین جمله کافی بود که رضایت بدهم. مگر کم ناراحتی به خاطر من کشیده بود؟ آن همه
سرکشی و اعصاب خوردی به خاطر فوت پدر و ازدواج مادرم در حساس ترین سنین زندگیم،
کافی نبود که حالا که داشت به آرامشی می رسید، بازهم عذابش بدهم؟ نه اینقدرها سنگدل
نیستم. مامان حتماً راست می گفت. خیلی زود به اصلان عادت می کردم و محبتش به دلم می
نشست. شاید… شاید هم می توانستم با کمی تلاش حرف زدن، غذاخوردن و لباس پوشیدنش را
کمی تغییر بدهم.
قبول کردم. خیلی زود قرار عقد را گذاشتند. پنج شنبه عصر. دقیقاً چهار روز وقت
داشتیم. با مامان رفتیم خرید. یک پیراهن پسته ای بلند و زیبا انتخاب کردیم. اما
خیلی چاق نشانم میداد. مامان مخالفتی نکرد. من هم دیدم برایم فرقی نمی کند که اصلان
و خانواده اش مرا چطور ببینند.
مامان گفت صورتم را زودتر اصلاح کنم که اگر بخواهد جوش بزند، تا روز پنج شنبه فرصتی
برای درمانش باشد. یک پماد هم داد که بعد از اصلاح بزنم. تا بحال دست توی صورتم
نبرده ام. راستش اصلاً تو این خطها نبوده ام. کاش می دانستم چکاره ام؟ نه اهل درس
نه آرایش. آشپزی و خانه داری هم در حد گذران بلدم. ولی ترجیح می دهم روزها رمان
بخوانم که به قول مامان نه بدرد دنیا می خورد نه آخرت.
برای اصلاح صورتم به دوستم رؤیا که دوره ی آرایشگری را گذرانده است، زنگ زدم. گفت:
فردا صبح نیستم. می خوای بعدازظهر بیا. ساعت سه خوبه؟
ــ ــ خوبه.
ــ ــ میشه دوشنبه. بذار یادداشت کنم.
ــ ــ آه چقدر سرتون شلوغ شده. منشی نمی خوای؟
رؤیا بلند خندید : شلوغ؟ نه بابا حواسم پرته. می ترسم یادم بره.
ــ ــ پیرزن مگه چند سالته؟
ــ ــ همینو بگو. تو هم که داری عروس میشی. فقط من موندم. مامانم دیگه باید یه خم
بزرگ بخره و ترشی بندازه.
به زور خندیدم. چقدر دلم تنگ شده بود. آرزو داشتم فردا نه به این بهانه، کاملاً بی
بهانه بروم پیش رؤیا و ساعتها فقط بگوییم و بخندیم. چقدر روزهای نوجوانیم دور به
نظر می رسیدند.
بعد از شام به اتاقم رفتم. تمام شب بدون لحظه ای خواب رفتن به سقف چشم دوختم. سعی
کردم زندگی آینده ام را کنار اصلان تصور کنم. اصلان با پیژامه ی گشاد و زیرپوش در
حال غذا خوردن و حرف زدن… وای خدا از فکرش حالم بهم می خورد. زندگی آن طرف حیاط
کنار خانواده اش. حتی اگر هیچ کاری به کارم نداشتند اصلاً خوشایند به نظرم نمی
رسید. هرچه تصوراتم پیشتر می رفت، بیشتر دلم می گرفت. نه هیچ راهی نداشت. نمی
توانستم.
یاد خاطره ای دور افتادم. عشق دوران نوجوانیم که باهم عهد بسته بودیم که ازدواج
کنیم. مگر چقدر گذشته بود از آن روزها؟ هنوز صدایش در خاطرم بود.
ــ ــ جواهرخانم از جواهرده! باید اونجا رو ببینی. من منتظرم. تو متعلق به اونجایی.
پیش پات رو جواهربارون می کنم.
اینها را روزی گفت که به خاطر بیکار شدن پدرش داشتند به موطنشان جواهرده برمی
گشتند. نمی دانم چرا پدرش این همه راه را به خاطر کار آمده بود. آنجا خانه و یک تکه
زمین کشاورزی داشتند. به هر حال آن روز انگار هردوی ما بزرگ شدیم. برای اولین بار
از آینده حرف زدیم و عهد کردیم که هر اتفاقی بیفتد، باز هم باهم ازدواج کنیم. هر دو
بغض داشتیم. من اشک می ریختم و او سعی می کرد قوی باشد و دلداریم بدهد. اما آخر به
گریه افتاد. چه وداع تلخی بود و چقدر سخت از هم جدا شدیم.
باید با مامان حرف بزنم. باید برایش بگویم که هنوز هم دلتنگ مجید هستم و زندگی و
خوشبختیم کنار اوست.
ای خدا… کاش همه چیز راحت پیش برود. خدا کند عزاداری چیزی نباشند. خدا کند بفهمد
که چقدر مستاصل شده ام و مرا یک دختر سبک و بی وجود نداند.
نزدیک صبح بود که بالاخره خواب رفتم. وقتی بیدار شدم ساعت از یازده هم گذشته بود.
تعجب کردم. بعید بود مامان بگذارد تا این موقع بخوابم و بیدارم نکند. از اتاق بیرون
آمدم. می خواستم درباره ی مجید با او حرف بزنم، اما خانه نبود. در واقع نمی دانستم
چطور به او بگویم دلم هوای عشق واقعیم را کرده و می خواهم به دنبالش بروم. مسلّم
بود که اجازه نمی دهد بروم. اما چاره ای نداشتم. باید می رفتم. هیچ آدرس یا شماره
تلفنی از مجید نداشتم. باید خودم دنبالش می رفتم. حتماً الآن دانشجو شده بود و خانه
نبود. آخر درسش خیلی خوب بود. ولی خانواده اش بودند و همه مرا خیلی دوست داشتند. با
او تماس می گرفتند و باهم برمی گشتیم.
یادداشت کوتاهی برای مامان نوشتم: من به دنبال خوشبختی و عشق واقعیم میرم. نگرانم
نباش. برمی گردم.
کاغذ را تا کردم. نمی دانستم باید آن را کجا بگذارم. نمی خواستم خیلی زود آن را
ببیند. با تردید کشوی میز آینه ام را باز کردم و کاغذ را طوری که در دید باشد، در
آن گذاشتم. پشتش نوشتم: برسد به دست مادر مهربانم.
می دانستم کارم احمقانه است. ولی هرچه بود به ازدواج با اصلان و یک عمر حرص خوردن
ترجیح داشت. کمترینش این بود که مجید تیپ و قیافه سرش میشد و درسخوان هم بود.
سعی کردم وسایل ضروری ام را جمع کنم. یک کیف دستی بزرگ و جادار وسط اتاقم گذاشتم.
هی وسایلم را می گذاشتم و دوباره برمی داشتم. لازم بود که بارم سبک باشد. اما نمی
دانستم چی واجبتر است. چند دست لباس برداشتم. یک چتر، مسواک، حوله، دفتر وقلم برس،
کش مو و مقداری خرت و پرت دیگر. تمام پولهایم را هم برداشتم. زیاد نبود. ولی این سه
چهار روز را می توانستم به راحتی سر کنم.
دوباره کشوی میز آینه ام را باز کردم. نگاهی به کاغذ یادداشت انداختم و آن را سر
جایش گذاشتم. کشو را بیشتر باز کردم. شناسنامه و کارت ملی ام را انتهای کشو سمت
راست نگه می داشتم. هر دو را برداشتم. خواستم کشو را ببندم که متوجه ی یک کارت ملی
دیگر، درست زیر مال خودم شدم. یعنی چی؟
برش داشتم. مال برادرم جاوید بود. اینجا چکار می کرد؟ کارت ملی جاوید چند ماه بود
گم شده بود. حتی مامان می خواست برایش تقاضای المثنی بکند. کارت ملی را برداشتم و
به عکس جاوید چشم دوختم. جاوید پانزده سال دارد و هنوز صورتش ظریف و سفید است. خب
کمی هم به هم شباهت داریم. کارت را کنار صورتم گرفتم و توی آینه نگاه کردم. موهایم
را دم اسبی بسته بودم و بیشتر شبیه عکس جاوید به نظر می آمدم. فکری که به ذهنم
رسیده بود، لحظه به لحظه قوی تر و جدی تر می شد. کارت ملی را توی جیبم گذاشتم و
نگاهی به ساعت انداختم. حدود یک بعدازظهر بود. از ترس این که مامان برسد با عجله
وسایلم را جمع کردم. نگاهی به مقنعه ام انداختم. آن را توی کیف گذاشتم. کلاه بافتنی
به سرم کشیدم. کاپشنم را پوشیدم و کلاه آن را هم روی کلاه بافتنی کشیدم. خوب بود.
هوا اینقدر سرد بود که کسی به دختر بودنم شک نکند.
بیرون آمدم. نمی دانستم باید کجا بروم. به اندازه ی هواپیما که پول نداشتم. اتوبوس
بد نبود، ولی خب خیلی هم راحت نبود. قطار بهترین گزینه به نظر می رسید.
تا جایی که می دانستم قطارها عصرها حرکت می کردند. چند ساعت توی ایستگاه ماندن ممکن
بود ایجاد شک بکند. به طرف خانه ی رؤیا رفتم.
رؤیا با دیدنم با تعجب گفت: سلام زود اومدی. بیا. داریم نهار می خوریم. تو هم بیا
بخور بعد میریم به کارمون می رسیم. چه تیپی هم زده! حتمی مامانت خونه نبوده که با
کلاه بیرون اومدی.
فقط گفتم: نه نبوده.
ــ ــ این کیف چیه؟ چه همه وسیله داری!
حرفی نزدم. آرام وارد شدم. به اتاق کوچکی که دم در خانه بود و به آرایشگاه شخصیش
تبدیل شده بود، رفتم.
رؤیا گفت: بیا بریم نهار.
ــ ــ نه متشکرم. تو برو بخور. من همینجا منتظرت می مونم.
ــ ــ ای بابا چقدر تعارف می کنی! بیا دیگه.
ــ ــ نه ممنون. سیرم. تو برو.
رؤیا رفت و با یک سینی غذا برگشت. خندان گفت: دیدم تو که آدم بشو نیستی. حتماً باز
خجالت کشیدی بیای جلوی بابام اینا. نهار رو آوردم همینجا.
دروغ چرا؟ دعاگویش شدم. حسابی گرسنه بودم. در حالی که نهار می خوردیم گفتم: رؤیا می
خوام موهامو کوتاه کنم.
ــ ــ چقدر؟
ــ ــ کوتاه کوتاه. پشت گردنم سفید بشه.
ــ ــ دیوونه شدی؟ برای عروسیت می خوای چکار کنی؟
ــ ــ من نمی خوام عروسی کنم. یعنی با اصلان نمی خوام عروسی کنم.
ــ ــ چی داری میگی؟
ــ ــ کمکم می کنی؟
ــ ــ معلومه که کمکت می کنم. ولی می خوای چکار کنی؟
ــ ــ می خوام چند روزی گم و گور شم تا آبا از آسیاب بیفته.
با من و من گفت: فکر نمی کنم بتونم نگهت دارم. یعنی به مامان اینا چی بگم؟ مامانت
می دونه اینجایی. اول میاد سراغ مامانم.
ــ ــ پروفسور به این که نمیگن گم و گور! حتی به تو هم نمیگم کجا میرم. فقط می خوام
موهامو کوتاه کنی. اینجوری با کاپشن کلاه کمتر هویتم لو میره.
ــ ــ خودت می دونی می خوای چکار کنی؟
ــ ــ البته که می دونم. میرم خونه ی یه آشنا تو یه شهر دیگه. فقط موهامو کوتاه کن.
ــ ــ کار خطرناکی نکنی. راه خیلی دورم نرو.
ــ ــ خیالت تخت. من مواظب خودم هستم. موهامو کوتاه می کنی یا خودم بچینم؟
ــ ــ نه نه می کنم.
نگرانی از صدایش می بارید. حتی غذایش را هم تمام نکرد. برخاست و مشغول شد. پیش بند
دور گردنم بست و موهایم را با آب پاش نم کرد.
گفت: اسمتو باید میذاشتن طلا نه جواهر.
ــ ــ بچگیهام موهام تیره بود. ولی از همون موقع یه تیکه جواهر بودم.
خندیدم. رؤیا هم لبخند بی رمقی زد. نگاه نگرانش را توی آینه دوخت و پرسید: مطمئنی
که می خوای کوتاه کنی؟
ــ ــ آره بابا. یه خروار مو از زیر کلاه بریزه بیرون خیلی ضایعس!
دسته ای از موهای طلائیم را توی دستش گرفت و با ناامیدی گفت: موهات خیلی قشنگن.
ــ ــ همشون باشه مال تو. قیچی رو بردار.
آه بلندی کشید. موها را دسته دسته قسمت کرد و با چند گیره روی سرم بست. یک دسته را
آزاد گذاشت و پرسید: چقدر؟
ــ ــ تیفوسی.
ــ ــ چی داری میگی؟ نمی تونم اینقدر کوتاه کنم.
ــ ــ می تونی رؤیا. تو رو سر جدت اینقدر ناله و زاری راه ننداز. من خیلی وقت
ندارم. باید برم.
ــ ــ اول صورتتو اصلاح کنم؟
ــ ــ نه بابا. می خوای مثل آفتاب بدرخشم؟! من نمی خوام عروس شم. موهامو کوتاه کن.
یا قیچی رو بده به خودم.
ــ ــ خیلی خب.
یک جعبه آورد و گفت: دلم نمیاد موهاتو بیرون بریزم.
ــ ــ پوف… هرکار می خوای بکن.
دسته ای از موهایم را چید و با دقت توی جعبه گذاشت و بعد یک دسته ی دیگر.
ــ ــ هی زود باش. اینجوری تا صبحم تموم نمیشه!
رؤیا سعی خودش را کرد و بالاخره بعد از یکساعت، سرم را با وسواس شست و سشوار کشید و
مزد کارش را هم نگرفت.
بالاخره در حالی که نگران جا ماندن از قطار بودم، به سرعت در آغوشش کشیدم و
خداحافظی کردم. رؤیا با چشمانی اشکبار و نگرانی گفت: منو بی خبر نذار. خواهش می
کنم.
ــ ــ باشه. ولی قول نمیدم خیلی زود زنگ بزنم. اینقدر نگران نباش. خواهش می کنم.
ــ ــ مطمئنی اونجایی که میری منتظرتن؟ بهشون زنگ زدی؟
ــ ــ آره بابا! با آغوش باز ویتینگ فور می! خدافس.
ــ ــ خداحافظ.
تا سر کوچه دویدم. بعد آرام گرفتم و به خیابان نگاه کردم. ای خدا حالا کجا بروم؟
حتی نمی دانستم راه آهن کجاست!
جلوی یک تاکسی را گرفتم و گفتم: دربست.
سوار شدم. پیرمرد راننده پرسید: کجا میری؟
ــ ــ راه آهن.
راه افتاد. بعد از چند دقیقه پرسید: کجا می خوای بری بابا؟
ــ ــ راه آهن.
ــ ــ اینو گفتی. از راه آهن کجا می خوای بری؟
ــ ــ هان؟ ها. خونه ی دوستم همون طرفاست.
ــ ــ پل راه آهن یا خود راه آهن؟
ــ ــ خود راه آهن. نزدیک ایستگاهن.
آهی کشید و گفت: خدایا همه ی جوونا رو هدایت کن.
با تغیر گفتم: الهی آمین! ولی اگه منظورتون منم می خوام شب خونشون بمونم. می خوایم
باهم درس بخونیم. فردا امتحان داریم.
از گوشه ی چشم نگاهم کرد و سری تکان داد.
نزدیک ایستگاه پیاده شدم. البته هنوز پیاده روی مفصلی داشت. کمی می دویدم و کمی راه
می رفتم. بالاخره رسیدم. نفس نفس زنان جلوی باجه رفتم و به زن مسئول گفتم: قطار
تهران رفته؟
سرش را از روی رمانی که می خواند، بلند کرد و گفت: نه. نیم ساعت دیگه حرکت می کنه.
با خوشحالی کارت ملی جاوید را درآوردم و در حالی که به طرف او می گرفتم، گفتم: یه
بلیط می خوام لطفاً.
نگاهی سرسری به کارت انداخت و گفت: نداریم.
ــ ــ یعنی چی نداریم؟
ــ ــ خب قطار پر شده.
ــ ــ یعنی حتی یه دونه جای خالی هم ندارین؟
سری به نفی تکان داد. سرش را از روی کتابش بلند نکرد. اینقدر عصبانی شدم که می
خواستم بگویم: اوهوی این کتاب رو من خوندم. آخرش پسره میمیره!
به جای حرف، مشت ملایمی روی میزش زدم و با ناامیدی چرخیدم. کارت هنوز بین انگشتانم
بود. داشتم به ترمینال فکر می کردم. آیا فرصتی بود که به اتوبوس برسم؟
صدایی شگفت زده پرسید: جوجه تویی؟
سر بلند کردم. سالها بود که کسی مرا جوجه صدا نکرده بود. مامانم خیلی بدش می آمد و
از وقتی که خیلی کوچک بودم نمی گذاشت کسی مرا به این لفظ بخواند. ولی این یک مورد
فرق می کرد. تا وقتی که هشت سالم بود و هنوز به خانه شان رفت و آمد داشتیم بهم جوجه
می گفت. و شاید از همان موقع او را ندیده بودم.
سیل خاطرات به ذهنم هجوم آورد. عمه جان فخام عمه ی مامان بود. یک پیرزن مهربان بود
و در سالهایی که من به خاطر دارم همیشه ویلچر نشین بود. خانه ی پسرش زندگی می کرد.
بین خواهرزاده و برادرزاده هایش، مامان را از همه بیشتر دوست داشت. مامان هم خیلی
به او علاقه داشت و زیاد به او سر می زدیم. من هم دوستش داشتم.
البته حالا که فکرش را می کنم به نظرم می آید بیشتر شیفته ی آن تنقلاتی بودم که
همیشه می گفت برایم نگه داشته است و صد البته آن مبلهای نرم که پریدن روی آنها مرا
به عرش می رساند و آن راه پله ی گرد بزرگ با پله های سنگ مرمر که روی میله های گرد
آهنی سوار شده بودند و بینشان فاصله بود. عاشق این بودم که چند پله بالا بروم و از
لای پله ها مامان و عمه جان را تماشا کنم. اما خیلی کم پیش می آمد به اینجا برسد.
چون مامان سریع مچم را می گرفت و نمی گذاشت اصلاً به طرف راه پله بروم. چه برسد به
این که بالا بروم و توی آن اتاقهای همیشه در بسته را ببینم.
یکی از آنها هم اتاق همین آقا بود که نوه ی عمه جان بود و همان موقع هم برای خودش
مردی بود، چه برسد به الآن که وکیل موفقی شده بود. وقتی خیلی شیطنت می کردم برایم
قلم و کاغذ می آورد که نقاشی کنم. آن خودکارهای رنگیش را خیلی دوست داشتم. مخصوصاً
خودکار صورتیش را که وقتی نقاشی می کردم گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ می کشید. بعضی
وقتها هم اجازه می داد با آتاری بازی کنم ولی بدون صدا.
همیشه در رؤیاهایم یک روز به تنهایی به خانه شان می رفتم و هرچقدر دلم می خواست روی
مبلها می پریدم و بعد تمام اتاقهای طبقه ی بالا را تماشا می کردم و بعد هم ساعتها
آتاری بازی می کردم و صدایش را هرچقدر که می خواستم بالا می بردم.
ولی این رؤیا هرگز به حقیقت نرسید و با فوت عمه جان فخام وقتی من هشت ساله بودم، به
کلی رفت و آمدمان به آن خانه قطع شد.
غرق فکر بودم و داشتم فکر می کردم چند سال است که او را ندیده ام و چطور مرا شناخته
است، که با ملایمت گفت: سلام.
با تردید گفتم: سلام.
ــ ــ اینجا چکار می کنی؟
ــ ــ من… اممم…
به ذهنم رسید بگویم آقا اشتباه گرفتین.
اما قبل از این که حرفی بزنم، کارت ملی جاوید که هنوز بین انگشتانم بود را گرفت و
پرسید: می خواستی به اسم جاوید بلیت بگیری؟
با نگرانی نگاهی به مسئول فروش بلیت انداختم. خوشبختانه غرق در کتابش بود و در آن
همهمه ی سالن، صدای آقای رئوفی را نشنید.
سعی دیگری کردم و با صدایی که می کوشیدم لرزشش را پنهان کنم، گفتم: من جاویدم.
غش غش خندید. کارت را پس داد و گفت: باشه جاویدخان. کجا می خوای بری؟
خنده اش کم کم محو شد و جدی نگاهم کرد. کمی از گیشه فاصله گرفتم. همراهم آمد و
منتظر جوابش شد. مطمئن نبودم که دروغم را باور کرده است یا نه. داشتم فکر می کردم
چه بگویم. جویده جویده گفتم: می خوام برم تهران. خونه ی دخترخاله ناهیدم. با پسرش
دوستم.
ــ ــ کم چرند بگو جوجه. با همه شوخی با مام شوخی؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب. حالا که بلیت نبود. خداحافظ.
ــ ــ کجا میری؟
قبل از این که بفهمم چه می گویم، گفتم: ترمینال.
ــ ــ لازم نیست. همینجا بمون. اگه برای سفرت دلیل قانع کننده ای بیاری، حاضرم کمکت
کنم.
ایستادم و کلافه پرسیدم: شما بعد از این همه سال چه جوری منو شناختین؟
ــ ــ انگار فراموش کردی که من وکیل مامانتم. دیروز که زنگ زدی عکستو رو گوشیش
دیدم. گفت همین هفته عقدکنونته. چهارشنبه؟
سر بزیر انداختم و با ناراحتی گفتم: نه پنج شنبه.
ــ ــ و یهویی دلت برای دخترخاله ناهید تنگ شد. مگه برای عقدکنون نمیاد؟
رو گرداندم و گفتم: آره. یعنی نه نمیاد. بچه هاش مدرسه دارن. یکی دو روز میرم و تا
پنج شنبه برمی گردم.
ــ ــ منو یه احمق فرض نکن. برگرد خونه. این راهش نیست.
سر بلند کردم و گفتم: شما که به مامان نمیگین منو دیدین؟
ــ ــ اگه الآن بری خونه نه.
ــ ــ ولی من واقعاً باید برم تهران. باید عشق قدیمیمو ببینم.
محکم به دهانم کوبیدم. لعنت به من که هیچوقت نمی توانم به موقع جلوی زبانم را
بگیرم.
یک ابرویش بالا رفت و پرسید: عشق قدیمی؟ اوه خدای من! اونم تهران. می دونی تو اون
دریای چندین ملیونی کجا باید دنبالش بگردی؟
ــ ــ البته که می دونم.
نزدیک بود اشکهایم جاری شوند. به زحمت بغضم را فرو دادم و تو چشمهای نافذش نگاه
کردم.
با ملایمت پرسید: چرا درباره ی این عشق قدیمی به مامانت نگفتی؟
سر بزیر انداختم و با بیچارگی گفتم: چون هنوز ازم خواستگاری نکرده. یعنی به خودم
قول داده. اما هنوز به خانوادش نگفته. ولی وقتی منو ببینه حتماً این کارو می کنه.
ــ ــ میشه بهش زنگ بزنی؟
سر بلند کردم و متعجب پرسیدم: چکار کنم؟
ــ ــ بهش تلفن بزن. دلم می خواد با این جوان رعنا حرف بزنم.
ــ ــ چرا؟
ــ ــ کاری که با یه تلفن میشه کرد، چرا با این سفر طولانی سختش می کنی؟
ــ ــ نه من باید حتماً ببینمش. از اون گذشته، من شمارشو ندارم. شما منو چی فرض
کردین؟
باز خنده اش گرفت و گفت: من تو رو همون جوجه ی قدیمی فرض کردم. راه بیفت. باید بلیت
اضافمو به اسمت کنم. الآن قطار راه میفته.
ــ ــ به اسم من نه… جاوید. نمی خوام ردمو بگیرن. البته شمام باید قول بدین که
راز نگهدار باشین.
ــ ــ رازداری جزو اصول کار ماست. بیا ببینم. مامانت اینا اگه بفهمن کارت ملی جاوید
گم شده بهت مشکوک نمیشن؟
ــ ــ کارت ملیش خیلی وقته گم شده. امروز اتفاقی پیداش کردم.
ــ ــ خب اینم از شانست بوده.
ترتیب انتقال بلیت را که داد فهمیدم به اسم خواهرش بوده است. خواستیم به طرف گیت
برویم ولی همان موقع اعلام کردند که به دلیل نقص فنی لوکوموتیو، حرکت قطار دو ساعت
تاخیر دارد.
با نگرانی گفتم: دو ساعت؟ خدا کنه پیدام نکنن.
ــ ــ آروم باش. بیا اینجا بشینیم.
ولی آرام بودن به زبان آسان بود. در حالی که تمام تنم از شدت لرز، مورمور می کرد،
کنارش نشستم.
بر خلاف من او با خونسردی کامل نشسته بود و گوشی به دست چیزی را تایپ می کرد.
خواستم روی دستش را ببینم که دستش را عقب کشید. بدون این که نگاهش را از گوشی
برگیرد، یا لحن خونسردش تغییری بکند، پرسید: مامانت بهت یاد نداده که به حریم خصوصی
مردم تجاوز نکنی؟
با بیچارگی وا رفتم و گفتم: چرا. ولی فکر کردم اسم خودمو دیدم.
ــ ــ چرا باید اسم تو رو بنویسم؟
ــ ــ من چه می دونم. حتماً می خواین لوم بدین.
ــ ــ اینقدر نگران نباش.
به روبرو چشم دوختم و گفتم: ببخشین. حدس احمقا
مجی پاتو از رو سیم وردار
دوستان معذرت انگار نصفه اومده دو باره میزارم این رو بخونین . به کام و آرزوی دل | شاذه
نام رمان: به کام و آرزوی دل (http://moon30.blogsky.com/1390/05/15/post-182/)
نویسنده: شاذه
منبع: moon30.blogsky.com
به نظرم آدمهایی که حضور ذهن خوبی دارند، تو زندگی خیلی موفق تر هستند. همینطور
آدمهایی که قبل از حرف زدن یا عمل کردن، فکر می کنند. خب راستش من جزو هیچ کدام از
این دو گروه نیستم و اصلاً نمی دانم اگر بودم الآن کجا بودم.
نمی دانم باید از کجا شروع کنم. از بچگیهایم و زندگی چهار نفره ی معمولی مامان و
بابا و من و برادرم، یا فوت پدرم وقتی یازده ساله بودم و یا ازدواج مجدد مادرم به
اصرار زیاد فامیل وقتی چهارده ساله شدم. اصلاً از همه ی اینها بگذریم. الآن نوزده
ساله ام.
ناپدریم آدم خوبیست و سعی می کند همیشه به من و برادرم محبت کند. خودش هم یک پسر
دارد که تا حالا با همسر سابقش زندگی می کرد. اما مدتیست که همسر سابقش قصد دارد
دوباره ازدواج کند و پسرش که تقریباً همسن و سال منست قرار است با ما زندگی کند.
اما مامان خیلی ناراحت است. واقعاً برایش سخت است که من و احمد تو یک خانه باشیم.
ناپدریم این را درک می کند، اما کاری نمی تواند بکند. شوهر همسر سابقش هم مشکلی
مشابه دارد و به هیچ وجه حاضر نیست یک پسر هجده نوزده ساله با دخترهایش همخانه شود.
این وسط یک ناجی از راه می رسد و از من خواستگاری می کند. از این بهتر نمی شود!
مامان و آقاحمید خیلی خوشحالند. اصلان (اسمش خیلی مزخرف است:s) یک تعمیرگاه بزرگ
دارد. یا بهتر بگویم مال پدرش است. خب به عبارت ساده تر میشود شاگرد مکانیکی! فوق
دیپلم مکانیک است. مامان تحصیلاتش را قبول دارد. اما من حس خوبی ندارم.
آدم خوبیست. سالم است. رفیق باز نیست. تقریباً تحصیلکرده است. آنهم در مقابل من که
حتی دانشگاه هم قبول نشده ام. خانواده اش دوستم دارند و از خدایشان است عروسشان
شوم. همه ی اینها درست.
فقط روز خواستگاری او را دیدم. مهمانها عصر آمدند و صحبت کردند. بعد من و اصلان را
تنها گذاشتند تا کمی صحبت کنیم. بعد هم صحبتها گل انداخت و مامان برای شام نگهشان
داشت. مامان شام را آماده کرد و آقاحمید هم احمد را فرستاد از بیرون کباب و بستنی
خرید.
آخر شب که رفتند واقعاً تحملم تمام شده بود. به مامان گفتم به هیچ وجه حاضر نیستم
قبول کنم. اما مامان می گوید بچه سوسول هستم و بی خودی ایراد می گیرم و فکر می کنم
حتماً روزی شاهزاده ام سوار بر اسب سفید به دنبالم می آید. مرا ترکش می نشاند و به
قصر رؤیاها می برد.
نه واقعاً اینطور نیست. ولی از اصلان خوشم نمی آید. به کی بگویم؟
صبح روز بعد مامان ساعتها برایم حرف زد. از مزایا و محاسن زندگی با اصلان برایم گفت
و این که اگر با او ازدواج کنم دیگر نگران آینده ام نخواهد بود.
همین جمله کافی بود که رضایت بدهم. مگر کم ناراحتی به خاطر من کشیده بود؟ آن همه
سرکشی و اعصاب خوردی به خاطر فوت پدر و ازدواج مادرم در حساس ترین سنین زندگیم،
کافی نبود که حالا که داشت به آرامشی می رسید، بازهم عذابش بدهم؟ نه اینقدرها سنگدل
نیستم. مامان حتماً راست می گفت. خیلی زود به اصلان عادت می کردم و محبتش به دلم می
نشست. شاید… شاید هم می توانستم با کمی تلاش حرف زدن، غذاخوردن و لباس پوشیدنش را
کمی تغییر بدهم.
قبول کردم. خیلی زود قرار عقد را گذاشتند. پنج شنبه عصر. دقیقاً چهار روز وقت
داشتیم. با مامان رفتیم خرید. یک پیراهن پسته ای بلند و زیبا انتخاب کردیم. اما
خیلی چاق نشانم میداد. مامان مخالفتی نکرد. من هم دیدم برایم فرقی نمی کند که اصلان
و خانواده اش مرا چطور ببینند.
مامان گفت صورتم را زودتر اصلاح کنم که اگر بخواهد جوش بزند، تا روز پنج شنبه فرصتی
برای درمانش باشد. یک پماد هم داد که بعد از اصلاح بزنم. تا بحال دست توی صورتم
نبرده ام. راستش اصلاً تو این خطها نبوده ام. کاش می دانستم چکاره ام؟ نه اهل درس
نه آرایش. آشپزی و خانه داری هم در حد گذران بلدم. ولی ترجیح می دهم روزها رمان
بخوانم که به قول مامان نه بدرد دنیا می خورد نه آخرت.
برای اصلاح صورتم به دوستم رؤیا که دوره ی آرایشگری را گذرانده است، زنگ زدم. گفت:
فردا صبح نیستم. می خوای بعدازظهر بیا. ساعت سه خوبه؟
ــ ــ خوبه.
ــ ــ میشه دوشنبه. بذار یادداشت کنم.
ــ ــ آه چقدر سرتون شلوغ شده. منشی نمی خوای؟
رؤیا بلند خندید : شلوغ؟ نه بابا حواسم پرته. می ترسم یادم بره.
ــ ــ پیرزن مگه چند سالته؟
ــ ــ همینو بگو. تو هم که داری عروس میشی. فقط من موندم. مامانم دیگه باید یه خم
بزرگ بخره و ترشی بندازه.
به زور خندیدم. چقدر دلم تنگ شده بود. آرزو داشتم فردا نه به این بهانه، کاملاً بی
بهانه بروم پیش رؤیا و ساعتها فقط بگوییم و بخندیم. چقدر روزهای نوجوانیم دور به
نظر می رسیدند.
بعد از شام به اتاقم رفتم. تمام شب بدون لحظه ای خواب رفتن به سقف چشم دوختم. سعی
کردم زندگی آینده ام را کنار اصلان تصور کنم. اصلان با پیژامه ی گشاد و زیرپوش در
حال غذا خوردن و حرف زدن… وای خدا از فکرش حالم بهم می خورد. زندگی آن طرف حیاط
کنار خانواده اش. حتی اگر هیچ کاری به کارم نداشتند اصلاً خوشایند به نظرم نمی
رسید. هرچه تصوراتم پیشتر می رفت، بیشتر دلم می گرفت. نه هیچ راهی نداشت. نمی
توانستم.
یاد خاطره ای دور افتادم. عشق دوران نوجوانیم که باهم عهد بسته بودیم که ازدواج
کنیم. مگر چقدر گذشته بود از آن روزها؟ هنوز صدایش در خاطرم بود.
ــ ــ جواهرخانم از جواهرده! باید اونجا رو ببینی. من منتظرم. تو متعلق به اونجایی.
پیش پات رو جواهربارون می کنم.
اینها را روزی گفت که به خاطر بیکار شدن پدرش داشتند به موطنشان جواهرده برمی
گشتند. نمی دانم چرا پدرش این همه راه را به خاطر کار آمده بود. آنجا خانه و یک تکه
زمین کشاورزی داشتند. به هر حال آن روز انگار هردوی ما بزرگ شدیم. برای اولین بار
از آینده حرف زدیم و عهد کردیم که هر اتفاقی بیفتد، باز هم باهم ازدواج کنیم. هر دو
بغض داشتیم. من اشک می ریختم و او سعی می کرد قوی باشد و دلداریم بدهد. اما آخر به
گریه افتاد. چه وداع تلخی بود و چقدر سخت از هم جدا شدیم.
باید با مامان حرف بزنم. باید برایش بگویم که هنوز هم دلتنگ مجید هستم و زندگی و
خوشبختیم کنار اوست.
ای خدا… کاش همه چیز راحت پیش برود. خدا کند عزاداری چیزی نباشند. خدا کند بفهمد
که چقدر مستاصل شده ام و مرا یک دختر سبک و بی وجود نداند.
نزدیک صبح بود که بالاخره خواب رفتم. وقتی بیدار شدم ساعت از یازده هم گذشته بود.
تعجب کردم. بعید بود مامان بگذارد تا این موقع بخوابم و بیدارم نکند. از اتاق بیرون
آمدم. می خواستم درباره ی مجید با او حرف بزنم، اما خانه نبود. در واقع نمی دانستم
چطور به او بگویم دلم هوای عشق واقعیم را کرده و می خواهم به دنبالش بروم. مسلّم
بود که اجازه نمی دهد بروم. اما چاره ای نداشتم. باید می رفتم. هیچ آدرس یا شماره
تلفنی از مجید نداشتم. باید خودم دنبالش می رفتم. حتماً الآن دانشجو شده بود و خانه
نبود. آخر درسش خیلی خوب بود. ولی خانواده اش بودند و همه مرا خیلی دوست داشتند. با
او تماس می گرفتند و باهم برمی گشتیم.
یادداشت کوتاهی برای مامان نوشتم: من به دنبال خوشبختی و عشق واقعیم میرم. نگرانم
نباش. برمی گردم.
کاغذ را تا کردم. نمی دانستم باید آن را کجا بگذارم. نمی خواستم خیلی زود آن را
ببیند. با تردید کشوی میز آینه ام را باز کردم و کاغذ را طوری که در دید باشد، در
آن گذاشتم. پشتش نوشتم: برسد به دست مادر مهربانم.
می دانستم کارم احمقانه است. ولی هرچه بود به ازدواج با اصلان و یک عمر حرص خوردن
ترجیح داشت. کمترینش این بود که مجید تیپ و قیافه سرش میشد و درسخوان هم بود.
سعی کردم وسایل ضروری ام را جمع کنم. یک کیف دستی بزرگ و جادار وسط اتاقم گذاشتم.
هی وسایلم را می گذاشتم و دوباره برمی داشتم. لازم بود که بارم سبک باشد. اما نمی
دانستم چی واجبتر است. چند دست لباس برداشتم. یک چتر، مسواک، حوله، دفتر وقلم برس،
کش مو و مقداری خرت و پرت دیگر. تمام پولهایم را هم برداشتم. زیاد نبود. ولی این سه
چهار روز را می توانستم به راحتی سر کنم.
دوباره کشوی میز آینه ام را باز کردم. نگاهی به کاغذ یادداشت انداختم و آن را سر
جایش گذاشتم. کشو را بیشتر باز کردم. شناسنامه و کارت ملی ام را انتهای کشو سمت
راست نگه می داشتم. هر دو را برداشتم. خواستم کشو را ببندم که متوجه ی یک کارت ملی
دیگر، درست زیر مال خودم شدم. یعنی چی؟
برش داشتم. مال برادرم جاوید بود. اینجا چکار می کرد؟ کارت ملی جاوید چند ماه بود
گم شده بود. حتی مامان می خواست برایش تقاضای المثنی بکند. کارت ملی را برداشتم و
به عکس جاوید چشم دوختم. جاوید پانزده سال دارد و هنوز صورتش ظریف و سفید است. خب
کمی هم به هم شباهت داریم. کارت را کنار صورتم گرفتم و توی آینه نگاه کردم. موهایم
را دم اسبی بسته بودم و بیشتر شبیه عکس جاوید به نظر می آمدم. فکری که به ذهنم
رسیده بود، لحظه به لحظه قوی تر و جدی تر می شد. کارت ملی را توی جیبم گذاشتم و
نگاهی به ساعت انداختم. حدود یک بعدازظهر بود. از ترس این که مامان برسد با عجله
وسایلم را جمع کردم. نگاهی به مقنعه ام انداختم. آن را توی کیف گذاشتم. کلاه بافتنی
به سرم کشیدم. کاپشنم را پوشیدم و کلاه آن را هم روی کلاه بافتنی کشیدم. خوب بود.
هوا اینقدر سرد بود که کسی به دختر بودنم شک نکند.
بیرون آمدم. نمی دانستم باید کجا بروم. به اندازه ی هواپیما که پول نداشتم. اتوبوس
بد نبود، ولی خب خیلی هم راحت نبود. قطار بهترین گزینه به نظر می رسید.
تا جایی که می دانستم قطارها عصرها حرکت می کردند. چند ساعت توی ایستگاه ماندن ممکن
بود ایجاد شک بکند. به طرف خانه ی رؤیا رفتم.
رؤیا با دیدنم با تعجب گفت: سلام زود اومدی. بیا. داریم نهار می خوریم. تو هم بیا
بخور بعد میریم به کارمون می رسیم. چه تیپی هم زده! حتمی مامانت خونه نبوده که با
کلاه بیرون اومدی.
فقط گفتم: نه نبوده.
ــ ــ این کیف چیه؟ چه همه وسیله داری!
حرفی نزدم. آرام وارد شدم. به اتاق کوچکی که دم در خانه بود و به آرایشگاه شخصیش
تبدیل شده بود، رفتم.
رؤیا گفت: بیا بریم نهار.
ــ ــ نه متشکرم. تو برو بخور. من همینجا منتظرت می مونم.
ــ ــ ای بابا چقدر تعارف می کنی! بیا دیگه.
ــ ــ نه ممنون. سیرم. تو برو.
رؤیا رفت و با یک سینی غذا برگشت. خندان گفت: دیدم تو که آدم بشو نیستی. حتماً باز
خجالت کشیدی بیای جلوی بابام اینا. نهار رو آوردم همینجا.
دروغ چرا؟ دعاگویش شدم. حسابی گرسنه بودم. در حالی که نهار می خوردیم گفتم: رؤیا می
خوام موهامو کوتاه کنم.
ــ ــ چقدر؟
ــ ــ کوتاه کوتاه. پشت گردنم سفید بشه.
ــ ــ دیوونه شدی؟ برای عروسیت می خوای چکار کنی؟
ــ ــ من نمی خوام عروسی کنم. یعنی با اصلان نمی خوام عروسی کنم.
ــ ــ چی داری میگی؟
ــ ــ کمکم می کنی؟
ــ ــ معلومه که کمکت می کنم. ولی می خوای چکار کنی؟
ــ ــ می خوام چند روزی گم و گور شم تا آبا از آسیاب بیفته.
با من و من گفت: فکر نمی کنم بتونم نگهت دارم. یعنی به مامان اینا چی بگم؟ مامانت
می دونه اینجایی. اول میاد سراغ مامانم.
ــ ــ پروفسور به این که نمیگن گم و گور! حتی به تو هم نمیگم کجا میرم. فقط می خوام
موهامو کوتاه کنی. اینجوری با کاپشن کلاه کمتر هویتم لو میره.
ــ ــ خودت می دونی می خوای چکار کنی؟
ــ ــ البته که می دونم. میرم خونه ی یه آشنا تو یه شهر دیگه. فقط موهامو کوتاه کن.
ــ ــ کار خطرناکی نکنی. راه خیلی دورم نرو.
ــ ــ خیالت تخت. من مواظب خودم هستم. موهامو کوتاه می کنی یا خودم بچینم؟
ــ ــ نه نه می کنم.
نگرانی از صدایش می بارید. حتی غذایش را هم تمام نکرد. برخاست و مشغول شد. پیش بند
دور گردنم بست و موهایم را با آب پاش نم کرد.
گفت: اسمتو باید میذاشتن طلا نه جواهر.
ــ ــ بچگیهام موهام تیره بود. ولی از همون موقع یه تیکه جواهر بودم.
خندیدم. رؤیا هم لبخند بی رمقی زد. نگاه نگرانش را توی آینه دوخت و پرسید: مطمئنی
که می خوای کوتاه کنی؟
ــ ــ آره بابا. یه خروار مو از زیر کلاه بریزه بیرون خیلی ضایعس!
دسته ای از موهای طلائیم را توی دستش گرفت و با ناامیدی گفت: موهات خیلی قشنگن.
ــ ــ همشون باشه مال تو. قیچی رو بردار.
آه بلندی کشید. موها را دسته دسته قسمت کرد و با چند گیره روی سرم بست. یک دسته را
آزاد گذاشت و پرسید: چقدر؟
ــ ــ تیفوسی.
ــ ــ چی داری میگی؟ نمی تونم اینقدر کوتاه کنم.
ــ ــ می تونی رؤیا. تو رو سر جدت اینقدر ناله و زاری راه ننداز. من خیلی وقت
ندارم. باید برم.
ــ ــ اول صورتتو اصلاح کنم؟
ــ ــ نه بابا. می خوای مثل آفتاب بدرخشم؟! من نمی خوام عروس شم. موهامو کوتاه کن.
یا قیچی رو بده به خودم.
ــ ــ خیلی خب.
یک جعبه آورد و گفت: دلم نمیاد موهاتو بیرون بریزم.
ــ ــ پوف… هرکار می خوای بکن.
دسته ای از موهایم را چید و با دقت توی جعبه گذاشت و بعد یک دسته ی دیگر.
ــ ــ هی زود باش. اینجوری تا صبحم تموم نمیشه!
رؤیا سعی خودش را کرد و بالاخره بعد از یکساعت، سرم را با وسواس شست و سشوار کشید و
مزد کارش را هم نگرفت.
بالاخره در حالی که نگران جا ماندن از قطار بودم، به سرعت در آغوشش کشیدم و
خداحافظی کردم. رؤیا با چشمانی اشکبار و نگرانی گفت: منو بی خبر نذار. خواهش می
کنم.
ــ ــ باشه. ولی قول نمیدم خیلی زود زنگ بزنم. اینقدر نگران نباش. خواهش می کنم.
ــ ــ مطمئنی اونجایی که میری منتظرتن؟ بهشون زنگ زدی؟
ــ ــ آره بابا! با آغوش باز ویتینگ فور می! خدافس.
ــ ــ خداحافظ.
تا سر کوچه دویدم. بعد آرام گرفتم و به خیابان نگاه کردم. ای خدا حالا کجا بروم؟
حتی نمی دانستم راه آهن کجاست!
جلوی یک تاکسی را گرفتم و گفتم: دربست.
سوار شدم. پیرمرد راننده پرسید: کجا میری؟
ــ ــ راه آهن.
راه افتاد. بعد از چند دقیقه پرسید: کجا می خوای بری بابا؟
ــ ــ راه آهن.
ــ ــ اینو گفتی. از راه آهن کجا می خوای بری؟
ــ ــ هان؟ ها. خونه ی دوستم همون طرفاست.
ــ ــ پل راه آهن یا خود راه آهن؟
ــ ــ خود راه آهن. نزدیک ایستگاهن.
آهی کشید و گفت: خدایا همه ی جوونا رو هدایت کن.
با تغیر گفتم: الهی آمین! ولی اگه منظورتون منم می خوام شب خونشون بمونم. می خوایم
باهم درس بخونیم. فردا امتحان داریم.
از گوشه ی چشم نگاهم کرد و سری تکان داد.
نزدیک ایستگاه پیاده شدم. البته هنوز پیاده روی مفصلی داشت. کمی می دویدم و کمی راه
می رفتم. بالاخره رسیدم. نفس نفس زنان جلوی باجه رفتم و به زن مسئول گفتم: قطار
تهران رفته؟
سرش را از روی رمانی که می خواند، بلند کرد و گفت: نه. نیم ساعت دیگه حرکت می کنه.
با خوشحالی کارت ملی جاوید را درآوردم و در حالی که به طرف او می گرفتم، گفتم: یه
بلیط می خوام لطفاً.
نگاهی سرسری به کارت انداخت و گفت: نداریم.
ــ ــ یعنی چی نداریم؟
ــ ــ خب قطار پر شده.
ــ ــ یعنی حتی یه دونه جای خالی هم ندارین؟
سری به نفی تکان داد. سرش را از روی کتابش بلند نکرد. اینقدر عصبانی شدم که می
خواستم بگویم: اوهوی این کتاب رو من خوندم. آخرش پسره میمیره!
به جای حرف، مشت ملایمی روی میزش زدم و با ناامیدی چرخیدم. کارت هنوز بین انگشتانم
بود. داشتم به ترمینال فکر می کردم. آیا فرصتی بود که به اتوبوس برسم؟
صدایی شگفت زده پرسید: جوجه تویی؟
سر بلند کردم. سالها بود که کسی مرا جوجه صدا نکرده بود. مامانم خیلی بدش می آمد و
از وقتی که خیلی کوچک بودم نمی گذاشت کسی مرا به این لفظ بخواند. ولی این یک مورد
فرق می کرد. تا وقتی که هشت سالم بود و هنوز به خانه شان رفت و آمد داشتیم بهم جوجه
می گفت. و شاید از همان موقع او را ندیده بودم.
سیل خاطرات به ذهنم هجوم آورد. عمه جان فخام عمه ی مامان بود. یک پیرزن مهربان بود
و در سالهایی که من به خاطر دارم همیشه ویلچر نشین بود. خانه ی پسرش زندگی می کرد.
بین خواهرزاده و برادرزاده هایش، مامان را از همه بیشتر دوست داشت. مامان هم خیلی
به او علاقه داشت و زیاد به او سر می زدیم. من هم دوستش داشتم.
البته حالا که فکرش را می کنم به نظرم می آید بیشتر شیفته ی آن تنقلاتی بودم که
همیشه می گفت برایم نگه داشته است و صد البته آن مبلهای نرم که پریدن روی آنها مرا
به عرش می رساند و آن راه پله ی گرد بزرگ با پله های سنگ مرمر که روی میله های گرد
آهنی سوار شده بودند و بینشان فاصله بود. عاشق این بودم که چند پله بالا بروم و از
لای پله ها مامان و عمه جان را تماشا کنم. اما خیلی کم پیش می آمد به اینجا برسد.
چون مامان سریع مچم را می گرفت و نمی گذاشت اصلاً به طرف راه پله بروم. چه برسد به
این که بالا بروم و توی آن اتاقهای همیشه در بسته را ببینم.
یکی از آنها هم اتاق همین آقا بود که نوه ی عمه جان بود و همان موقع هم برای خودش
مردی بود، چه برسد به الآن که وکیل موفقی شده بود. وقتی خیلی شیطنت می کردم برایم
قلم و کاغذ می آورد که نقاشی کنم. آن خودکارهای رنگیش را خیلی دوست داشتم. مخصوصاً
خودکار صورتیش را که وقتی نقاشی می کردم گاهی کمرنگ و گاهی پررنگ می کشید. بعضی
وقتها هم اجازه می داد با آتاری بازی کنم ولی بدون صدا.
همیشه در رؤیاهایم یک روز به تنهایی به خانه شان می رفتم و هرچقدر دلم می خواست روی
مبلها می پریدم و بعد تمام اتاقهای طبقه ی بالا را تماشا می کردم و بعد هم ساعتها
آتاری بازی می کردم و صدایش را هرچقدر که می خواستم بالا می بردم.
ولی این رؤیا هرگز به حقیقت نرسید و با فوت عمه جان فخام وقتی من هشت ساله بودم، به
کلی رفت و آمدمان به آن خانه قطع شد.
غرق فکر بودم و داشتم فکر می کردم چند سال است که او را ندیده ام و چطور مرا شناخته
است، که با ملایمت گفت: سلام.
با تردید گفتم: سلام.
ــ ــ اینجا چکار می کنی؟
ــ ــ من… اممم…
به ذهنم رسید بگویم آقا اشتباه گرفتین.
اما قبل از این که حرفی بزنم، کارت ملی جاوید که هنوز بین انگشتانم بود را گرفت و
پرسید: می خواستی به اسم جاوید بلیت بگیری؟
با نگرانی نگاهی به مسئول فروش بلیت انداختم. خوشبختانه غرق در کتابش بود و در آن
همهمه ی سالن، صدای آقای رئوفی را نشنید.
سعی دیگری کردم و با صدایی که می کوشیدم لرزشش را پنهان کنم، گفتم: من جاویدم.
غش غش خندید. کارت را پس داد و گفت: باشه جاویدخان. کجا می خوای بری؟
خنده اش کم کم محو شد و جدی نگاهم کرد. کمی از گیشه فاصله گرفتم. همراهم آمد و
منتظر جوابش شد. مطمئن نبودم که دروغم را باور کرده است یا نه. داشتم فکر می کردم
چه بگویم. جویده جویده گفتم: می خوام برم تهران. خونه ی دخترخاله ناهیدم. با پسرش
دوستم.
ــ ــ کم چرند بگو جوجه. با همه شوخی با مام شوخی؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب. حالا که بلیت نبود. خداحافظ.
ــ ــ کجا میری؟
قبل از این که بفهمم چه می گویم، گفتم: ترمینال.
ــ ــ لازم نیست. همینجا بمون. اگه برای سفرت دلیل قانع کننده ای بیاری، حاضرم کمکت
کنم.
ایستادم و کلافه پرسیدم: شما بعد از این همه سال چه جوری منو شناختین؟
ــ ــ انگار فراموش کردی که من وکیل مامانتم. دیروز که زنگ زدی عکستو رو گوشیش
دیدم. گفت همین هفته عقدکنونته. چهارشنبه؟
سر بزیر انداختم و با ناراحتی گفتم: نه پنج شنبه.
ــ ــ و یهویی دلت برای دخترخاله ناهید تنگ شد. مگه برای عقدکنون نمیاد؟
رو گرداندم و گفتم: آره. یعنی نه نمیاد. بچه هاش مدرسه دارن. یکی دو روز میرم و تا
پنج شنبه برمی گردم.
ــ ــ منو یه احمق فرض نکن. برگرد خونه. این راهش نیست.
سر بلند کردم و گفتم: شما که به مامان نمیگین منو دیدین؟
ــ ــ اگه الآن بری خونه نه.
ــ ــ ولی من واقعاً باید برم تهران. باید عشق قدیمیمو ببینم.
محکم به دهانم کوبیدم. لعنت به من که هیچوقت نمی توانم به موقع جلوی زبانم را
بگیرم.
یک ابرویش بالا رفت و پرسید: عشق قدیمی؟ اوه خدای من! اونم تهران. می دونی تو اون
دریای چندین ملیونی کجا باید دنبالش بگردی؟
ــ ــ البته که می دونم.
نزدیک بود اشکهایم جاری شوند. به زحمت بغضم را فرو دادم و تو چشمهای نافذش نگاه
کردم.
با ملایمت پرسید: چرا درباره ی این عشق قدیمی به مامانت نگفتی؟
سر بزیر انداختم و با بیچارگی گفتم: چون هنوز ازم خواستگاری نکرده. یعنی به خودم
قول داده. اما هنوز به خانوادش نگفته. ولی وقتی منو ببینه حتماً این کارو می کنه.
ــ ــ میشه بهش زنگ بزنی؟
سر بلند کردم و متعجب پرسیدم: چکار کنم؟
ــ ــ بهش تلفن بزن. دلم می خواد با این جوان رعنا حرف بزنم.
ــ ــ چرا؟
ــ ــ کاری که با یه تلفن میشه کرد، چرا با این سفر طولانی سختش می کنی؟
ــ ــ نه من باید حتماً ببینمش. از اون گذشته، من شمارشو ندارم. شما منو چی فرض
کردین؟
باز خنده اش گرفت و گفت: من تو رو همون جوجه ی قدیمی فرض کردم. راه بیفت. باید بلیت
اضافمو به اسمت کنم. الآن قطار راه میفته.
ــ ــ به اسم من نه… جاوید. نمی خوام ردمو بگیرن. البته شمام باید قول بدین که
راز نگهدار باشین.
ــ ــ رازداری جزو اصول کار ماست. بیا ببینم. مامانت اینا اگه بفهمن کارت ملی جاوید
گم شده بهت مشکوک نمیشن؟
ــ ــ کارت ملیش خیلی وقته گم شده. امروز اتفاقی پیداش کردم.
ــ ــ خب اینم از شانست بوده.
ترتیب انتقال بلیت را که داد فهمیدم به اسم خواهرش بوده است. خواستیم به طرف گیت
برویم ولی همان موقع اعلام کردند که به دلیل نقص فنی لوکوموتیو، حرکت قطار دو ساعت
تاخیر دارد.
با نگرانی گفتم: دو ساعت؟ خدا کنه پیدام نکنن.
ــ ــ آروم باش. بیا اینجا بشینیم.
ولی آرام بودن به زبان آسان بود. در حالی که تمام تنم از شدت لرز، مورمور می کرد،
کنارش نشستم.
بر خلاف من او با خونسردی کامل نشسته بود و گوشی به دست چیزی را تایپ می کرد.
خواستم روی دستش را ببینم که دستش را عقب کشید. بدون این که نگاهش را از گوشی
برگیرد، یا لحن خونسردش تغییری بکند، پرسید: مامانت بهت یاد نداده که به حریم خصوصی
مردم تجاوز نکنی؟
با بیچارگی وا رفتم و گفتم: چرا. ولی فکر کردم اسم خودمو دیدم.
ــ ــ چرا باید اسم تو رو بنویسم؟
ــ ــ من چه می دونم. حتماً می خواین لوم بدین.
ــ ــ اینقدر نگران نباش.
به روبرو چشم دوختم و گفتم: ببخشین. حدس احمقانه ای بود. شما اگه می خواستین لوم
بدین برام بلیت نمی گرفتین.
گوشی را توی جیبش گذاشت و در حالی که سرش را خم می کرد، تایید کرد: احتمالاً
همینطوره.
سر کشیدم و با نگرانی نگاهی به در ورودی که با فاصله نسبتاً زیادی، پشت سرم قرار
داشت، انداختم. آشنایی ندیدم. همانطور که داشتم نگاه می کردم، پرسیدم: مهرنوش خانم
چرا نیومد؟
ــ ــ بچه اش تب کرد. وانگهی… حضور من الزامی بود، نه مهرنوش.
صاف نشستم و نگاهش کردم. با تعجب پرسیدم: شما؟ چرا؟
پوزخندی زد و گفت: برای این که تو تنها نباشی!
رو گرداندم و با خنده گفتم: مزخرفه! تا همین امروز صبح خودمم نمی دونستم که واقعاً
دارم میرم.
ــ ــ منم همی
پری پری قسمت نیست تو هم یه شب از این چرت و پرت های عاشقی بگوشی : دوستان انگار ظرفیت ورد نمیکشه اگه یکی از دوستان تمایل داشت باقی داستان رو بگوشه خورد خورد بزارم وگرنه پست خانم زهره هدر نشه .
من بعدا حتما میگوشم, الآن تا اونجایی که جواهر رفت آرایشگاه موهاشو کوتاه کنه خوندم, بقیشو هم بذارین, دوباره امتحان کنید
مرسی
ای خدا چرا نمیشه کامنت بذاااارم
آقای رئوفی فارغ از شلوغی اطرافش با ظرافت بسیار مشغول خوردن بود. با دقت گوشتش را
می برید و با کمی برنج می خورد. در این بین کاسه ی کوچک ماستی که داشتم می خوردم،
از دستم ول شد و آقای رئوفی آن را بین زمین و هوا گرفت و فقط چند قطره اش روی شلوار
من و خودش پاشید. شانس آوردم که کلاً خالی نشد. والا تمیز کردنش مصیبتی بود. آن چند
قطره اهمیتی نداشت.
آقای رئوفی در حالی که دستمالی با نارضایتی روی شلوارش می کشید، گفت: هیچ کس به تو
آداب غذا خوردن رو یاد نداده؟
ــ ــ اوه چرا!! ولی خب اینجا اونم بدون میز، تو این وضع آشفته، آداب غذا خوردن
کیلویی چنده؟
ابرویی بالا برد و نگاهی تاسف بار به من انداخت. بعد دوباره آثار باقیمانده ی
لکه ی روی شلوارش را نگاه کرد و طوری که همسفرانمان نشنوند، گفت: حالا که فکرشو می
کنم می بینم کار درستی کردم که مانع ازدواجت شدم.
سری به تایید تکان دادم و یادآوری کردم: البته اون که خیلی خوب بود. ولی من دارم
میرم که ازدواج کنم.
ــ ــ اوه! نامزد جواهرنشانت رو فراموش کرده بودم.
ظرف یک بار مصرف غذایش را بست و آن را روی میز کوچک جلوی پنجره گذاشت. منهم همین
کار را کردم و سرم را عقب تکیه دادم. چشمهایم را بستم و خواب آلوده گفتم: هرچی بهش
نزدیکتر میشم، بیشتر دلم براش تنگ میشه.
ــ ــ این خیلی خوبه.
ــ ــ هوم.
ــ ــ پاشو برو دست و صورتت رو بشور. همه جا رو ماستی کردی.
چشم بسته گفتم: وسواس دارینا! کیف سفر به همین بی اهمیت بودن این چیزاست دیگه.
ــ ــ من که کیفی از این سفر و کثیفیهاش نمی کنم. برگشتنی مُردی موندی با هواپیما
میریم.
چشمهایم را باز کردم. خندیدم و گفتم: پولشو شما میدین.
ــ ــ مگه تا حالاشو کی داده؟
ــ ــ اوه من باید پول بلیتمو باهاتون حساب کنم.
ــ ــ بذار آخر بار یه جا حساب می کنیم. الآن حسابام بهم میریزه.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: باشه. ولی من پول بلیت هواپیما ندارم. ضمناً با شمام
نمیام. می مونم با خانواده ی مجید میام.
ــ ــ هرطور میلته.
قطار برای نماز مغرب توقف کرد. نگاهی از پنجره به تاریکی بیرون انداختم و در حالی
که بلند می شدم، گفتم: از غروب خیلی گذشته.
ــ ــ وسط بیابون که نمی تونه وایسه. باید برسه به ایستگاهی که اینقدر جا داشته
باشه که همه بتونن پیاده شن. بعضی ایستگاهها خیلی کوچیکن.
ــ ــ اوه! به اینش فکر نکرده بودم.
ــ ــ تو مگه فکرم می کنی؟
لبخندی زدم و گفتم: آره گاهی فکر می کنم!
باهم پیاده شدیم و روی سنگفرش کنار ریل راه افتادیم. گفتم: از صدای راه رفتن روی
سنگفرش خوشم میاد.
ــ ــ می دونی این یه موهبت بزرگه که از هر چیز کوچیکی لذت می بری.
ــ ــ شمام می تونین اگر اینقدر سخت نگیرین.
ــ ــ شاید همینطور باشه. اشکالش اینه کیفیت زندگی برام خیلی مهمه. دلم می خواد همه
چی تمیز و صحیح باشه.
ــ ــ خب کی بدش میاد؟ ولی همیشه که نمیشه اینجوری باشه. گاهی باید با جریان آب
همراه شد.
ــ ــ درسته. حالا کجا میری؟
ــ ــ از اون طرفی. با اجازتون.
ــ ــ شازده پسر اونجا زنونه اس!
ــ ــ اوپس! یادم نبود!
خندیدم. چند قدمی را که از او فاصله گرفته بودم بدو برگشتم و در حال بالا و پایین
پریدن گفتم: خیلی بازی باحالیه! همیشه آرزو داشتم پسر باشم. گفتم بهتون که فوتبالم
خیلی خوب بود.
ــ ــ آره گفتی. میشه آروم بگیری؟
ــ ــ نه پاهام خشک شده. بذارین یه کم ورزش کنم.
آهی کشید و حرفی نزد. توی دستشویی آخرین شیر را انتخاب کردم و با ترس و لرز مشغول
وضو گرفتن شدم. آقای رئوفی جلویم ایستاد و مثل مانعی مرا از بقیه جدا کرد. خودش پشت
به من بود و با حوصله و دقت داشت آستینهایش را تا میزد و بالا می برد.
باز باهم بیرون آمدیم. توی نماز خانه کنارش ایستادم. زیر لب غرید: بچه جان خدا رو
که نمی تونی گول بزنی! اگه نمیری تو زنونه حداقل برو صف آخر.
تازه یادم آمد که باید عقب بایستم. رفتم گوشه ی نمازخانه و به سرعت نمازم را خواندم
و بیرون رفتم. هوا سرد بود. دوباره شروع کردم به بالا و پایین پریدن. داشتم می
دویدم و برای خودم می رفتم. ناگهان صدای مردی را شنیدم که داد می زد: جاویــــــد؟
هی پسر تو جاوید نیستی؟
چند ثانیه طول کشید تا به خاطر بیاورم که باید جاوید باشم!
برگشتم و گفتم: خودمم.
ــ ــ قطار رفت! بدو!
بعد رو گرداند و با صدای بلندی گفت: اینجاست آقا. اومده بود پشت ساختمون.
دوان دوان به طرف قطار رفتم. آقای رئوفی که او هم مجبور شده بود همراه من بدود تا
از قطار جا نماند، با عصبانیت گفت: من از دست تو چکار کنم؟ کجا غیبت زد؟
ــ ــ من همینجا بودم. فکر نمی کردم قطار به این زودی راه بیفته!
قطار راه افتاده بود. آخرین در را گرفتیم و بالا پریدیم. آقای رئوفی نفس نفس زنان
به دیواره تکیه داد و گفت: تو عمرم همچین خریتی نکرده بودم! مطمئنم بعد از اینم
نخواهم کرد. بچه اگه گم میشدی من جواب مادرتو چی می دادم؟
ــ ــ چه ربطی به شما داشت؟ خودم گم شده بودم.
نفسش را با حرص بیرون داد. پشت به من کرد و در طول راهروی قطار راه افتاد. من هم
مثل بچه ای لجباز با حالتی حق به جانب در حالی که با هر قدم پایم را محکم به زمین
می زدم دنبالش راه افتادم. ولی بعد از چند قدم کم کم به عمق فاجعه پی بردم! اگر توی
آن بیابان جا مانده بودم چه میشد؟!!!
از واگن اول گذشتیم. قدم تند کردم و از پشت شانه ی آقای رئوفی به او گفتم: خیلی
معذرت می خوام. نمی دونستم چقدر خطرناکه. واقعاً فکر نمی کردم قطار به این زودی و
بی خبر راه بیفته.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت: خدا رو شکر به خیر گذشت.
وقتی به کوپه مان رسیدیم جنجالی به پا شده بود. مادر پرهام یک دستبند گرانبهای
امانتی به همراه داشت که گم شده بود. ما هم که دیر کرده بودیم و همه شک برده بودند
که با دستبند فرار کرده باشیم. وقتی رسیدیم پلیس قطار و مامور واگن ایستاده بودند.
به آقای رئوفی گفتند: باید شما رو بگردیم.
آقای رئوفی دستهایش را بالا برد و گفت: بفرمایید.
با ترس عقب رفتم. اگر مرا می گشتند چی؟
داشتند جیبهای آقای رئوفی را می گشتند و من راههای فرار را بررسی می کردم. اما راهی
نبود. اهالی واگن بر اثر سروصدا بیرون آمده بودند و می خواستند بدانند که چه خبر
شده است. تمام راهرو پر بود.
آقای رئوفی سرد و جدی نگاهم کرد. صدای پدر پرهام را شنیدم که می گفت: آقای پلیس
چمدوناشونو بگردیم؟
وای خدا… اگر چمدانم را می گشت و لباسها و شناسنامه ام را میدید چی؟
به دیوار راهرو تکیه دادم. نزدیک بود از حال بروم. آقای رئوفی چمدانش را پایین آورد
و باز کرد. ساک مرا هم از زیر صندلی برداشت و زیپش را باز کرد. سر کشیدم ببینم چه
کار می کند. نفهمیدم. توی کوپه هم شلوغ بود. پلیس دائم داشت سعی می کرد مردم را دور
کند تا به کارش برسد. آقای رئوفی هم توی شلوغی هی جابجا میشد و حرفهایی می زد که
نمی شنیدم چه میگوید. ولی بالاخره دستبند توی کیف دستی مادر پرهام پیدا شد و همه
نفسی به راحتی کشیدند. بعضیها هم غرغر کردند که با یک دزد خیالی آسایششان مختل شده
است و غرامت هم می خواستند! بالاخره پلیس همه را متفرق کرد و من توانستم وارد کوپه
که حسابی بهم ریخته بود بشوم. آقای رئوفی ساکم را بست و دوباره زیر صندلی جا داد.
چمدان خودش را هم بالا گذاشت و نشست.
مادر پرهام با پریشانی گفت: تو رو خدا ببخشین. قصدم تهمت زدن نبود. واقعاً نمی دونم
چطور رفته تو کیفم. آخه دستم بود. درش نیاوردم اصلاً! آخه کادوی عروسه. داریم میریم
عقد کنون برادرم. اینو با خواهرم برای عروس خریده بودیم. خیلی نگران شدم.
دستنبند را پشت دستش بست. شوهرش غرغر کنان گفت: حواس درست حسابی نداری که. حتماً
وقتی می خواستی پیاده شی گذاشتی تو کیفت.
ــ ــ نه به خدا! دستم بود!
مرد سارق نگاه معنی داری به آقای رئوفی انداخت. آقای رئوفی هم چشم غره ای برایش
رفت. در زدند. مامور قطار ملافه ها را آورده بود. آقای رئوفی تختهای بالا را باز
کرد و به من گفت: تو برو بالا.
با خوشحالی از نردبان بالا رفتم. کیفهای محتوی لحاف و بالش را به دستش دادم تا به
بقیه برساند. خودم هم دراز کشیدم و کیف لحاف بالشم را زیر سرم گذاشتم. با شوق به
سقف چشم دوختم. همه چیز آرام گرفته بود و خیلی خوشحال بودم.
آقای رئوفی بالا آمد و گفت: پاشو ملافه هاتو پهن کن. چرا بی ملافه خوابیدی؟
معترضانه گفتم: آقای…
ولی هنوز رئوفی را نگفته بودم که به خاطرم آمد صدایم را پایین نیاورده ام و
همسفریها می شنوند. پس به جای رئوفی گفتم دایی…
خنده اش گرفت. در واقع فقط لبخند کم رنگی بود. اما همان هم غنیمت بود. با این حال
کوتاه نیامد و دوباره گفت: پاشو تنبلی نکن. ملافتو بنداز. رو بالشتم رو بالشی بکش.
خودش هم مشغول مرتب کردن تختش شد. منم مجبور شدم اطاعت کنم. اما روبالشی یک بار
مصرف را نمی توانستم روی بالش بکشم. داشتم کشتی می گرفتم که دست به طرفم دراز کرد و
گفت: بدش من.
با خوشحالی آن را به طرفش گرفتم و از زحمتش خلاص شدم. درست کرد و پس داد. بقیه ی
همسفرها هم آماده ی خوابیدن شدند. پرهام که از قبل خواب بود و تمام مدت شلوغی و
سروصدا بیدار نشد. مادرش می گفت همیشه خوابش سنگین است.
چراغها را خاموش کردیم. دراز کشیدم و به سقف چشم دوختم. روکش پلاستیکی شیری اش
برایم جالب بود. با نوک انگشت به آن دست کشیدم.
آقای رئوفی با گوشی اش سرگرم بود. من کم کم حوصله ام سر می رفت. گوشی ام توی ساکم
بود، ولی هم بالا آوردنش در آن شرایط سخت بود و هم این که ارزشش را نداشت. اینقدر
قدیمی بود که هیچ بازی یا فایل سرگرم کننده ای نداشت.
آقای رئوفی بالاخره گوشی اش را خاموش کرد و دستش را زیر سرش گذاشت. من که تا آن
موقع هزار بار نشسته بودم و دوباره خوابیده بودم و غلتیده بودم و هنوز موفق نشده
بودم بخوابم، روی آرنجم به طرفش نیم خیز شدم و زمزمه کردم: آقای دایی…
سرش را برگرداند و پرسید: چیه؟
ــ ــ گوشیتون بازی داره؟
آهی کشید. گوشی را روشن کرد و وارد فایل بازیهایش شد. بعد آن را به طرفم گرفت و
گفت: سعی کن داغونش نکنی.
با خوشحالی گفتم: چشم! مواظبم!
دراز کشیدم و با شوق و ذوق مشغول زیر و رو کردن بازیهایش شدم.
ساعت یک بعد از نیمه شب بود که قطار توی ایستگاه یزد توقف کرد. سروصدای مختصری از
پایین شنیدم. نیم خیز شدم. مرد سارق بود. وسایلش را جمع کرد و رفت. نگاهی به آقای
رئوفی کردم و زمزمه کردم: چیزی نبرده باشه…
در حالی که سقف را نگاه می کرد، گفت: فکر نمی کنم.
تا حد امکان خم شدم. رفته بود. اما با صدای سقوط چیزی از جا پریدم! گوشی آقای رئوفی
از دستم افتاد.
آقای رئوفی نالید: جوجه… گفتم داغونش نکن.
مادر پرهام گوشی را به طرفم گرفت. تشکر کردم و با دستپاچگی روشنش کردم. با خوشحالی
گفتم: چیزیش نشده.
بعد آن را به طرف آقای رئوفی گرفتم. نگاهی به آن انداخت و گفت: شانس آوردم.
در نیمه باز کوپه بازتر شد و زنی وارد شد. توی تاریکی آنهم از بالا قیافه اش را
تشخیص نمی دادم. با صدایی آهسته سلام و عذرخواهی کرد و خوابید.
من هم خوابیدم و این بار بالاخره خواب رفتم.
صبح روز بعد با صدای آقای رئوفی بیدار شدم.
ــ ــ جوجه پاشو… جاویـــد پاشو… ملافه ها رو بده. بسه دیگه چقدر می خوابی؟
غلتیدم و غرغر کنان پرسیدم: مگه ساعت چنده؟
ــ ــ ساعت هشته. الآن میاد ملافه ها رو بگیره.
ــ ــ حالا هروقت اومد…
ــ ــ پاشو. گفت حاضرشون کنین.
مال خودش را تا زده بود. لحاف گلوله ی مرا هم کشید و تا زد و توی کیف گذاشت. بعد هم
بالشم را گرفت. رو بالشی یک بار مصرف را پاره کرد و بالش را کنار لحاف جا داد.
کیفها را سر جایشان گذاشت و دوباره گفت: زووود باش.
به زحمت جمع کردم، ولی پایین نرفتم. همانجا وسط تخت نشستم و خواب آلود به دیواره ی
کوپه تکیه دادم.
مامور قطار آمد و ملافه ها را گرفت. همه بیدار بودند. پرهام کوچولو داشت حرف می زد.
پدرش او را بیرون برد.
تختهای وسط تا شده بود. آقای رئوفی هم پایین رفت و تخت خودش را بست. من هنوز چشم
بسته نشسته بودم که با صدای ناآشنای زنی از خواب پریدم. زن بلند گفت: کیان مهر
رئوفی؟! این خودتی؟! باورم نمیشه!
چشمهایم را باز کردم و گوش دادم. آقای رئوفی با ته مایه ی خنده ای در صدایش گفت:
خودمم خانم کوهیار. اینقدر عجیبه؟
ــ ــ اصلاً انتظار نداشتم تو رو اینجا ببینم.
ــ ــ خب منم انتظار نداشتم شما رو ببینم.
سرم را خم کردم بلکه بتوانم قیافه ی هم کوپه ای جدیدمان را ببینم، اما موفق نشدم.
آقای رئوفی که هنوز ایستاده بود، به من گفت: تو رو خدا بیا پایین و صورتتم بشور!
نگاهی به ظاهر تمیز و مرتبش انداختم و فکر می کردم چطور اول صبحی اینقدر آماده
است؟! جورابهایم را توی جیبهایم فرو کردم و پایین آمدم. زن با لحن خنده داری پرسید:
این کیه دیگه؟
ــ ــ خواهرزادمه. جوجه یعنی جاوید. خانم کوهیار از همکلاسیهای دوره ی دانشجویی من
هستن.
سری به طرفش خم کردم و گفتم: خوشوقتم.
بین او و آقای رئوفی نشستم. هنوز کاملاً بیدار نشده بودم. خمیازه ای کشیدم و به
روبرو چشم دوختم. خانم کوهیار کلاهم را کشید و گفت: گرما تو کوپه چرا کلاه داری؟
وحشت زده کلاهم را گرفتم و در حالی که به سرعت می پوشیدم، گفتم: چون … چون…
اما یادم نمی آمد چه بهانه ای برای کلاه پوشیدنم آورده بودم. آقای رئوفی به کمکم
آمد و گفت: چون سینوزیت حاد داره.
ــ ــ خب اینجوری که بدتره!
به سرعت گفتم: نه نه دکتر گفته باید کلاه سرم باشه.
ــ ــ نه عزیزم. اینجوری عرق می کنی، میری بیرون بدتر میشی. الآن درش بیار.
و دوباره می خواست آن را بکشد که دو دستی کلاهم را چسبیدم. آقای رئوفی هم به آرامی
به او گفت: ولش کن. یه کم رو این موضوع حساسه.
با دلخوری گفتم: اگه شما هم به اندازه ی من تو تنتون سوزن فرو کرده بودن، حساس می
شدین.
خانم کوهیار دوباره شروع کرد به دلیل آوردن که نباید توی کوپه کلاه سرم باشد. من هم
از جا پریدم و گفتم: ولی من می خوام برم بیرون.
آقای رئوفی یادآوری کرد: جوراباتو بپوش! اینجوری که مثل گوشای خرگوش از جیبات بیرون
زدن خیلی ضایعس!
دوباره نشستم و جورابهایم را پوشیدم. پرهام و پدرش برگشتند. پدرش برای صبحانه شان
شیرکاکائو و کیک خریده بود. برخاستم و به آقای رئوفی گفتم: میرم تو رستوران صبحونه
بخورم.
تازه پشت میز نشسته بودم که آقای رئوفی هم روبرویم نشست و یک سینی صبحانه به اضافه
یک قوری چای وسط گذاشت. آهی کشیدم و گفتم: فکر کردم مجبورم شیر و کیک بخورم.
ــ ــ برای چی؟
ــ ــ نمی دونم. چون بابای پرهام چایی نگرفته بود.
پوزخندی زد و مشغول پنیر مالیدن روی نان شد.
بعد از صبحانه دوباره به کوپه برگشتیم. خانم کوهیار با تعجب گفت: کیان مهر؟
آقای رئوفی نگاهی به او انداخت و گفت: بله؟
ــ ــ تو ازدواج کردی؟
ــ ــ بله.
ــ ــ با یکی از همکلاسیهای دانشگاه؟
ــ ــ بله.
ــ ــ با کی؟
ــ ــ فکر نمی کنم به خاطر بیاریش.
ــ ــ من همه رو یادمه.
ــ ــ هم ورودی ما نبود.
ــ ــ سال پایینیا رو هم یادمه.
من وسط پریدم و گفتم: از دایی سه چهار سالی بزرگتره. ولی دایی خیلی جوونتر می زنه.
می دونین که! ولی زنش مهربونه.
آقای رئوفی نفسش را با حرص بیرون داد. نگاهی به من کرد که کاملاً فهمیدم که می
گوید: مگه تنها گیرت نیارم!!!
خانم کوهیار پرسید: حالا اسمش چیه؟ بگو شاید یادم بیاد.
آقای رئوفی دهان باز کرد که حرفی بزند، اما من باز گفتم: صغرا غفوری. باباش قصابه.
می شناسینش؟ خیلی مهربونه.
آقای رئوفی فقط دلش می خواست سر از بدنم جدا کند! اینقدر داشتم از این بازی لذت می
بردم که حد نداشت! با صدایی که می کوشید، بلند نشود، پرسید: این مزخرفات چیه که
میگی؟
ــ ــ وا! آقای دایی! خجالت نداره که! زن به این خوبی! خب درسته که خوشگل نیست و
صورتش رد آبله داره. ولی شما عاشق سیرت زیباش شدین مگه نه؟! داییم اینقدر آدم
فهمیده و مهربونین که حد نداره!
خانم کوهیار متفکرانه گفت: صغراغفوری؟ یادم نمیاد… ورودی چند بود؟
گفتم: ۶۲
آقای رئوفی نفسش را با حرص بیرون داد. خانم کوهیار خندید و گفت: سال شصت و دو من و
داییت هنوز داشتیم چهار دست و پا می رفتیم.
دایی به آرامی گفت: من سال ۶۲ چهار سالم بود. فکر کردم که لازمه یادآوری کنم روی دو
تا پاهام راه می رفتم!
خانم کوهیار به خنده ادامه داد و گفت: حالا سن ما رو لو نده. ولی خب زنت که ورودی
شصت و دو نبوده…
آقای رئوفی که دیگر ناچار شده بود به بازی تن بدهد، گفت: نه. هفتاد و دو.
ــ ــ خب چهار سال از ما جلوتر بوده.
آقای رئوفی غرید: بله…
خدا به آقای رئوفی رحم کرد که مامور قطار اعلام کرد که داریم به مقصد نزدیک می
شویم. والا معلوم نبود که این مکالمه به کجا بیانجامد.
وسایلمان را جمع کردیم و دقایقی بعد در ایستگاه تهران پیاده شدیم
آقای رئوفی دسته ی چمدانش را باز کرد و در حالی که آن را به دنبال خودش می کشید،
دسته ی ساک مرا هم روی شانه اش انداخت. با دست آزادش کت شلوارش را هم گرفته بود.
گفتم: خسته میشین. بدین ساکمو خودم بیارم.
ــ ــ تو مواظب خودت باش از سر من زیاده.
ــ ــ هستم آقای دایی!
اما هنوز جمله ام تمام نشده بود که نمی دانم پایم به چی گیر کرد. توی هوا پریدم و
بعد پخش زمین شدم. بعد از چند لحظه یک چشمم را باز کردم و گفتم: گمونم زنده ام.
آقای رئوفی که سر پا نشسته بود، آهی کشید و گفت: بله. خدا رو شکر. جاییت درد نمی
کنه؟
در حالی که برمی خاستم گفتم: نه. این بارم شانس آوردین.
ــ ــ تا حالا نمی دونستم اینقدر خوش شانسم!
ــ ــ راستی به نظرتون اون دزده چه جوری دستبند رو گذاشت تو کیف مامان پرهام؟
ــ ــ من گذاشتم نه اون.
ــ ــ اوه فهمیدم شما یه کاری کردین، ولی نفهمیدم چه کاری! چه جوری ازش پس گرفتین؟
اصلاً چرا لوش ندادین؟
ــ ــ دستبند پیش اون نبود که بتونم لوش بدم. تو ساک تو بود.
ــ ــ نـــــــــــــه!!! کار من نبوده! باور کنین راست میگم.
ــ ــ احمق جان! منم نگفتم کار تو بوده. برای همین بی سروصدا گذاشتمش تو کیف صاحبش.
ــ ــ چرا گذاشته بود تو ساک من؟!
ــ ــ برای این که وقتی آبا از آسیاب افتاد، نصف شب از تو ساکت برش داره و جیم شه.
اگر هم قضیه لو رفت بیفته گردن تو.
ــ ــ اوه! چقدر یارو باهوش بود! حیف این هوش و استعداد که در راه خلاف استفاده می
کنه.
ــ ــ من مرده ی این جملات قصارتم!
ــ ــ وای اون دختره رو! چه قیافه ی عجیب غریبی داره!
ــ ــ عزیزم داهاتی بازی درنیار.
ــ ــ من نه دهاتیم نه ندید بدید. این دختره واقعاً عجیب بود. به نظرتون با چی
موهاشو اینقدر پوش داده؟
ــ ــ هیچ ایده ای ندارم.
ــ ــ سه متر تو هوا بودن.
ــ ــ اغراق رو یه جوری بکن که آدم باورش بشه.
با شیطنت گفتم: مثل زن شما؟
ــ ــ اوه اون فاجعه بود! من جلوی اون همکلاسی آبرو داشتم! حالا خونواده ی همسفرمون
به کنار! امیدوارم دیگه هیچوقت باهاشون روبرو نشیم.
ــ ــ اتفاقاً من خیلی از پرهام کوچولو خوشم اومد.
ــ ــ مشخص بود.
ــ ــ می دونین چیه؟ دارم فکر می کنم این که زن شما باباش قصاب باشه یا صورتش رد
آبله داشته باشه، چه ایرادی داره؟ اینا که عیب نیستن. آدمیت مهمه. مهربونی! دختر
بیچاره که گناه نکرده.
ــ ــ نه گناهی نکرده. اتفاقاً اصلانم گناهی نداره. تا جایی که شنیدم مرد مهربونیم
هست. می تونم با اولین بلیت هواپیما راهیت کنم که به موقع به مراسمتون برسی.
به دست و پا افتادم و گفتم: آووو!!! نه خواهش می کنم. اصلاً زن شما دختر سفیر کبیر!
اصلاً زن شما یک بانوی به تمام معنی! ملکه ی زیبایی و وجاهت و خانمی! اصلاً قول
میدم برای نفر بعدی چنان تصویری از زنتون تعریف کنم که ندیده یک دل نه صد دل عاشقش
بشین.
برای اولین بار دیدم که غش غش خندید. متحیر برگشتم و نگاهش کردم. بعد از چند لحظه
گفتم: من جدی گفتم!
ــ ــ اگه شوخی کرده بودی که اینقدر خنده دار نبود. ولی اول راه بهت گفتم بازم
خواهش می کنم دیگه از من و خونوادم مایه نذار. هر قصه ای که می خوای بگی راجع به
خودت بگو.
آهی کشیدم و پرسیدم: به نفر بعدی بگم بابام خیلی پولداره؟
ــ ــ بگو.
ــ ــ بگم خونمون یه باغ داره؟
ــ ــ بگو.
ــ ــ تازه تو باغمون یه اسطبلم داریم. خودم یه اسب دارم سفیــــد یه دست. اوه نه
مشکی باشه شیکتره نه؟
ــ ــ نمی دونم. من یه اسب خاکستری دارم که خیلیم دوسش دارم.
ــ ــ وای شما اسب دارین؟!
ــ ــ بله.
ــ ــ کجاست؟
ــ ــ تو یه باشگاه بیرون شهر.
ــ ــ اوممم… خاکستری؟ یه خط سفید بلندم وسط پیشونیشه؟
ــ ــ آره.
ــ ــ وای عاشقشم! میشه یه بار بیام ببینمش؟
ــ ــ حتماً.
ــ ــ چند سالشه؟
ــ ــ چهار سال.
ــ ــ باهاش مسابقه هم میدین؟
ــ ــ من نه. یه سوارکار اونجاس که روزا اسبا رو تمرین میده و هرکدوم که آماده تر
باشن رو برای مسابقات فصلی می بره. من فقط هفته ای یکی دو بار برای سواری میرم.
ــ ــ برای مسابقات با مانع؟
ــ ــ نه. مانع به اسب آسیب می زنه. خوشم نمیاد.
توی صف مقابل باجه ی تاکسیرانی ایستادیم.
پرسیدم: اسبتون تا حالا برنده هم شده؟
ــ ــ یکی دو بار. مسابقات مهمی نبود. اصراری ندارم قهرمان بشه.
ــ ــ چرا؟! خیلی هیجان انگیز میشه.
ــ ــ من علاقه ای به هیجان ندارم.
ــ ــ ایششش… خیلی خسته کننده است!
ــ ــ سلامت اسبم برام مهمتره.
ــ ــ اوه! بهتون نمیاد که مدافع حقوق حیوانات باشین.
ــ ــ یعنی من اینقدر سنگدلم؟
ــ ــ یه ذره!
ــ ــ متشکرم!
نوبت تاکسی مان رسید و سوار شدیم. از پنجره به بیرون چشم دوختم و مناظر دودآلود
پایتخت را وجب به وجب بلعیدم. اینقدر هیجان زده بودم که برای دقایقی سکوت کرده
بودم. آقای رئوفی هم با خیال راحت به نقطه ی نامعلوم کذایی اش چشم دوخته بود و
معلوم نبود به چی فکر می کند.
بعد از چند دقیقه به خاطرم رسید که مقصد من جواهرده بود نه تهران. با حرکتی ناگهانی
به طرف آقای رئوفی برگشتم. جا خورد و کمی چهره درهم کشید. زیر لب پرسید: باز چی
شده؟
ــ ــ گمونم شما آدرس یه هتل رو دادین…
ــ ــ می رفتی خونه ی دختر خاله ات؟
ــ ــ اوه نه! میرم جواهرده.
ــ ــ مستقیم؟
ــ ــ البته! من واقعاً دلم براش تنگ شده. باید هرچی زودتر ببینمش.
ــ ــ من اگه جای مجید بودم، اصلاً از دیدن یه عشق قدیمی خاک آلود هیجان زده خوشحال
نمی شدم. یه دوش بگیر و لباس عوض کن. یه ذره احترام براش قائل باش.
با ناامیدی لب برچیدم و گفتم: خب تا برسم اونجا که دوباره کثیف میشم. تازه خدا
میدونه چقدر برای این دوش گرفتن زمان از دست بدم. من باید برم.
ــ ــ چه جوری بری؟ راه رو که بلد نیستی.
ــ ــ به راننده تاکسی میگم ایستگاه اتوبوسی که اتوبوساش میرن شمال، پیادم کنه.
پولشم خودم میدم. متشکرم. راستی پول بلیت قطارم همین الآن حساب کنین.
ــ ــ ببین مشنگ عزیز، من نمی تونم ولت کنم. خدا می دونه چی پیش بیاد. یه نصف روز
اینجا کار دارم. بعدم استراحت می کنیم و فردا صبح میریم جواهرده. می رسونمت دست
خونواده ی مجید و برمیگردم. روشن شد؟
ــ ــ نه نشد. من به اندازه کافی مزاحمتون بودم. حالا دیگه می خ
و با آن کفشهای پاشنه بلند تق تق کنان رستوران را ترک کرد. آقای رئوفی دستی به
موهایش کشید و نگاهی به من انداخت. لبخندی زدم و دست تکان دادم. تند تند کاسه ی دسر
را خالی کردم و به سلینا گفتم: از پذیراییت ممنونم.
به سرعت از جا برخاستم. سلینا گفت: شماره ندادی.
ــ ــ باشه دفعه ی بعد.
آقای رئوفی حساب میزش را کرد و بیرون رفت. بدو بدو دنبالش رفتم. وقتی رسیدم، بدون
این که نگاهم کند، پرسید: باز که از من مایه نذاشتی؟
ــ ــ نه. فقط گفتم خیلی پولدارم ولی پولام دست داییمه. بعد این داییم وکیلمه و
خیلیم بداخلاقه. هیچی بهم پول نمیده.
با ناامیدی سری تکان داد و گفت: تو آدم بشو نیستی.
ــ ــ اهه! شمام به رؤیاخانم گفتین من خیلی شرورم!
ــ ــ نیستی؟
ــ ــ نخیر نیستم. من یک فرشته ام!
ــ ــ اوه! یه کم عقبتر بپر اینقدر پر و بالت به من نگیره فرشته!
خندیدم. در حالی که روی جدول کنار جوی آب راه می رفتم، گفتم: میشه یه خورده از راه
رو پیاده بریم؟ من خیلی خوردم. می خوام غذام هضم شه.
ــ ــ به نظرم داریم همین کار رو می کنیم.
ــ ــ به رؤیاخانم چی گفتین عصبانی شد؟
ــ ــ فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه.
ــ ــ نه خب… اگه نمی خواین نگین. ولی نبودین ببینین من چیا به این دختره سلینا
گفتم!
ــ ــ قابل تصوره!
ــ ــ بهش گفتم باغ دارم و یه اسب خاکستری!
ــ ــ نه بابا!
ــ ــ گفتم اسم اسبم تندره! راستی اسم اسبتون چیه؟
ــ ــ پوما.
ــ ــ ماده است؟
ــ ــ نه.
ــ ــ من گفتم اسبم مادیانه.
ــ ــ میشه روی زمین راه بری؟
ــ ــ نه. اون پایین کیف نمیده. بیخیال… اینجا هیچکس شما رو نمیشناسه.
آهی کشید و گفت: امید منم به همینه!
با دیدن یک مغازه ی بدلی فروشی، مثل تیر از جلوی آقای رئوفی رد شدم و به شیشه ی
ویترین چسبیدم.
آقای رئوفی بی حوصله کنارم ایستاد. بدون این که چشم از آن همه زرق و برق دوست
داشتنی بردارم، گفتم: من عاشق بدلیجاتم.
آقای رئوفی یادآوری کرد: این جمله ات خیلی دخترونه است!
مدافعانه به طرفش برگشتم و گفتم: ولی الآن پسرای زیادی هستن که کلی از این چیزمیزا
به خودشون آویزون می کنن. نگاه کنین حتی فروشنده هم همینطوره.
ــ ــ تو که نمی خوای از این جور پسرا باشی؟
لحنش طوری بود که دچار عذاب وجدان شدم. آرزومندانه نگاه دیگری توی ویترین انداختم و
بعد در حالی که مثل یک لاستیک چسبناک به زحمت از شیشه جدا می شدم، گفتم: نه. نمی
خوام.
چند قدم در سکوت کنارش راه رفتم. بالاخره دلخور گفتم: دایی خسیس از خودراضی! وقتی
اون ثروت عظیم مال خودم شد، یه عالمه بدلیجات… نه نه… یه عالمه جواهر واقعی می
خرم و اصلاً هم از شما اجازه نمی گیرم!
پوزخندی زد و گفت: بیدار شو بچه جان. من اون دختره نیستم، تو هم وارث یه ثروت عظیم
نیستی.
آه پرسوزی کشیدم و گفتم: آره…
بعد دوباره حالم خوب شد. در حالی که می پریدم، دوباره روی جدول رفتم و گفتم: ولی من
می تونم یه عالمه جواهر داشته باشم. نه؟ حداقل می تونم مالک تمام وجود خودم باشم؛
مگه نه؟
ــ ــ اگه نزنی یه بلایی سر خودت بیاری، آره.
کمی بعد تاکسی گرفت و به هتل برگشتیم. باهم به اتاق رفتیم. دکمه های کتم را باز
کردم و منتظر نگاهش کردم. فکر می کردم می خواهد آن را پس بگیرد. ولی حرفی نزد. به
اتاقش رفت و در را بست.
من هم به اتاقم رفتم. لباس عوض کردم. دست و رویم را که حسابی سیاه و دود گرفته شده
بود، شستم و توی رختخواب شیرجه زدم. سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، قبل از این که چشمانم را باز کنم فکر کردم اینجا کجاست؟
چشم بسته لحاف و بالش نرم آکریلیک را لمس کردم. کمی فکر کردم تا به خاطر آوردم در
اتاق خواب صورتی هتل هستم! البته همه ی اتاق صورتی نبود؛ ولی لحاف و ملافه ها صورتی
بودند و کلی احساسات دخترانه ام راضی می کردند.
چشم باز کردم و به گچبریهای سقف خیره شدم. خوشحال کش و قوسی رفتم و بالاخره از جا
برخاستم. دست و رویی صفا دادم و به اتاق نشیمن رفتم. آقای رئوفی روی مبل نشسته بود
و روزنامه می خواند. سلام کردم. از پشت روزنامه جواب گفت. بدون این که سر بردارد،
پرسید: اتو نداری؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. می خواین؟
ــ ــ خودت حالت بد نمیشه از این بلوز و بدتر از اون روسری چروک؟
ــ ــ دست بردارین آقای رئوفی! مهمونی که نیست. سَفَره.
آه بلندی کشید و دست برداشت.
نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. سر شب بود و شهر از آن بالا انگار چراغانی بود.
پرده ی حریر سفید را رها کردم و به طرف یخچال رفتم. در حالی که درش را باز می کردم،
پرسیدم: شما چیزی می خورین؟
باز از پشت روزنامه، کوتاه و قاطع گفت: نه.
ــ ــ من خیلی گشنمه.
ــ ــ اون همه نهار کجا رفت؟
ــ ــ اوووه!!! هزار سال گذشته. شب شده دیگه.
جوابی نداد. توی یخچال یک بشقاب میوه ی سلفون کشیده بود که با خوشحالی بازش کردم و
در حالی که یک انار سرخ و آبدار را برمی داشتم، پرسیدم: از این میوه ها میشه خورد؟
صدای پشت روزنامه گفت: برای خوردن گذاشتن.
لبخندی زدم و رفتم روی مبل کنار شومینه نشستم. مشغول فشردن انار شدم. در حال ورق
زدن، اتفاقاً دید. روزنامه را پایین آورد و پرسید: داری چکار می کنی؟
با نیشخندی عریض گفتم: آب انار میل دارین؟
با نگاهی جدی و خطرناک گفت: نه مرسی. این چکاریه؟ بشقاب هست.
معترضانه گفتم: آبمیوه گیر که نیست! آب انار میخوام.
ــ ــ می ترکه می ریزه رو لباست!
ــ ــ نه مواظبم.
ــ ــ آبمیوه تو یخچال بود. اگه آب انار نیست بگو برات بیارن.
ــ ــ نه! اون قوطی های رنگی چه ربطی دارن به آب انار طبیعی؟!
ــ ــ اونو بذار کنار. خودم می برمت بهت آب انار تازه میدم.
ــ ــ نه اینجوریش حال میده.
بعد با دندان کمی از پوست انار را کندم و توی سطل کنار مبل انداختم. آقای رئوفی کم
مانده بود بالا بیاورد! حیرتزده پرسید: کارد نبود؟
دلخور گفتم: آقای رئوفی!
آهی کشید و دوباره مشغول روزنامه خواندن شد.
پرسیدم: ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و گفت: هفت و نیم.
نگاهم دور اتاق چرخید. پرسیدم: اینجا ساعت نداره؟
به یک کشتی روی شومینه اشاره کرد و گفت: چرا.
گردن کشیدم و پرسیدم: ساعتش کوش؟
بعد لبخندی زدم و گفتم: هان دیدم.
موبایلش زنگ زد. نگاهی به اسم روی گوشی انداخت و لبخند زد. زمزمه کردم: عشقتونه؟
پوزخندی زد. پرسیدم: تنهاتون بذارم؟
با خنده گفت: مرض!
جواب تلفن را که داد، صدایش شادتر از همیشه بود. با خوشرویی گفت: سلاملیکم!
تمام وجودم گوش شده بود. صدای مخاطبش را شنیدم که گفت: علیک سلام. با جی پی اس ردتو
زدم میگه تهرانی. راست میگه یا دروغ؟
ــ ــ بابا تکنولوژی! رد می زنی حالا؟
ــ ــ دیگه دیگه… کجایی حالا؟
ــ ــ هتل…
ــ ــ داشتیم؟ اومدی اینجا یه خبر ندادی؟
ــ ــ اصلاً فرصتی نبود. صبحی رسیدم، فردا صبحم دارم میرم.
ــ ــ امشب که هستی خیر سرت. تازه بیخود کردی رفتی هتل.
ــ ــ تو که می دونی اینجا راحتترم. تعارفم ندارم. اگه فرصتی بود، حتماً بهت سر می
زدم. ولی این سفر نمیشه.
ــ ــ یعنی چی که نمیشد؟ الآن پاشو بیا اینجا ببینم. اصلاً نه… بشین خودم میام
دنبالت.
ــ ــ زحمت نکش. با تاکسی هتل بیام زودتر می رسم. ولی موضوع اینه که تنها نیستم.
ــ ــ جــــان؟! با خانمتون اومدین مثلاً؟ تازه قدم ایشونم روی چشم. بالاخره ما
باید ببینیم تو با کی مراوده داری. هان… مامانم داره میگه حتماً برای شام بیا.
برات کباب دیگی درست می کنه با فرنچ فرایز مخصوص مامان خانم.
این را که شنیدم، از جا پریدم و گفتم: بریم. من گشنمه.
چشم غره ی خطرناکی رفت که سر جایم نشستم و دوباره مشغول مکیدن انارم شدم. آقای
رئوفی هم گفت: نه بابا خانمم کجا بود؟ خدا خیرت بده. نوه دایی باباس. یه پسربچه ی
شر و شیطون. فعلاً زنجیرش کردم نشسته.
خندیدم. انارم را فشردم و با میل نوشیدم. دیگر گوش نمی کردم مخاطبش چه می گوید. ولی
ظاهراً خیلی اصرار کرد که آقای رئوفی بالاخره رضایت داد و گفت: باشه. میاییم.
گوشی را که گذاشت، جیغی از خوشی کشیدم و گفتم: آخ جوووون!
با ناراحتی گفت: نگاه کن چکار کردی! هم مبل کثیف شد هم لباست!! پاشو دستاتو بشور.
لباستم عوض کن! ضمناً لباسای کثیفتم جمع کن بدیم بشورن.
ــ ــ تا فردا شسته میشن؟
ــ ــ خواهش می کنیم که بشن. زود باش.
ــ ــ خودم می تونم بشورم.
غرید: لازم نیست.
لباس عوض کردم. کلاه بره ام را سرم گذاشتم. روسری چروک، کلاه بافتنی، چند جفت جوراب
و سه تا بلوز و شلوار را رویهم گلوله کردم و از اتاق بیرون آمدم. ضربه ای به در
خورد. از زیر لباس چرکهایم، دست بردم و در را باز کردم. یکی از نظافتچی های هتل
بود. نگاهی به من کرد و لباسها را گرفت.
آقای رئوفی از جا برخاست. یک دسته ی کوچک لباس تا شده ی مرتب را به زن داد و گفت:
اینا رو هم لطفاً بشورین. ضمناً روی مبل آب انار چکیده، اگه لطف کنین زودتر تمیزش
کنین، لکه اش نمونه.
ــ ــ چشم آقا.
زن لباسها را روی چرخ دستی اش گذاشت و آمد تا مبل را تمیز کند. با آن بلوز بافتنی
بنفش دخترانه که یقه اسکی گشاد داشت و شلوار مخمل کبریتی سبز و کلاه خاکستری، تیپی
زده بودم دیدنی!
زن کارش را تمام کرد و آقای رئوفی انعامی به او داد و رفت. کنار پنجره تکیه دادم و
داشتم با منگوله ی پرده بازی می کردم. آقای رئوفی نگاهی به من انداخت و پرسید: لباس
دیگه هم داری؟
بدون این که سر بردارم، گفتم: نه. این آخریش بود. می خواستم سبک سفر کنم.
ــ ــ شدی مثل دختربچه های تخس تو فیلما که به زور خودشونو قاطی گروه های پسرونه می
کنن.
سر بلند کردم. خندیدم و گفتم: کمتر از اونام نیستم. همیشه همین کارو می کردم. مجیدم
حمایتم می کرد.
ــ ــ مشخصه. ولی مقصود من چیز دیگه ای بود. ما شام مهمونیم و لباست خیلی دخترونه
است. مجبوریم یه فکری بکنیم. طبعاً نمی تونم تو هتل بذارمت.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: من چیزیم نمیشه. جایی هم نمی خوام برم.
ــ ــ نمی تونم روی الهامهای اتفاقیت ریسک کنم.
آرام لب مبل نشستم و گفتم: هرجور میلتونه.
آهی کشید و گفت: میرم ببینم تو مغازه ی پایین چی پیدا میشه. جایی نری.
همانطور که سرم پایین بود، نگاهم را بالا آوردم و موذیانه خندیدم.
از در بیرون رفت. ده دقیقه بعد با یک دست لباس کامل پسرانه برگشت. این بار با کمک
فروشنده و دقت خود آقای رئوفی لباسها اندازه بودند.
لباسها را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی با بی حوصلگی انتظار می کشید.
نگاهی به سرتاپایم انداخت. یقه ی کت و یقه ی پیراهنم را صاف کرد. رو گرداندم و در
حالی که به زحمت یقه ام را نگاه می کردم، پرسیدم: مگه چش بود؟
آقای رئوفی سیلی ملایمی به گونه ام زد و گفت: چش نه گوش بود! من نمی دونم این مامان
تو بهت چی یاد داده.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: سعی خودش رو کرد، ولی خیلی فایده ای نداشت.
ــ ــ دارم می بینم.
باهم بیرون آمدیم. پرسیدم: کجا میریم؟
ــ ــ خونه ی یکی از اقوام که باهاشون خیلی صمیمیم.
ــ ــ اوه چه عالی! مامان منم دختر دایی بابای شماست. پس منم یکی از اقوامتونم!
ــ ــ ولی با تو اصلاً صمیمی نیستم!
خندیدم و گفتم: بی صبرانه در انتظار لحظه ای هستین که از شرم خلاص شین!
ــ ــ یه چیزی تو همین مایه ها!
با تاکسی هتل رفتیم. خوشبختانه خیلی دور نبود. راننده ی تاکسی هم کوچه پس کوچه ها
را خوب می شناخت و زیاد توی ترافیک نماندیم.
جلوی یک آپارتمان پیاده شدیم. آقای رئوفی حساب تاکسی را کرد و زنگ در را زد. من هم
عقب رفته بودم و داشتم نمای ساختمان و ساختمانهای مجاور را تماشا می کردم.
در خانه باز شد. آقای رئوفی چند لحظه ای به انتظارم توی درگاه ایستاد تا متوجه شدم.
بعد به سرعت خودم را به او رساندم و وارد شدم. تا جلوی آسانسور برسیم، صاحبخانه به
استقبالمان آمده بود. یک مرد جوان نسبتاً خوش قیافه بود. با خوشحالی آقای رئوفی را
در آغوش کشید و چند تا ضربه ی حسابی هم به پشتش زد. بعد به طرف من برگشت و گفت:
پسرک شیطون اینه؟ بهش نمیاد.
قدمی به طرفم برداشت. اما آقای رئوفی بین من و او ایستاد و گفت: سرما خورده شدید.
جلو نرو.
نه بد نبود! آقای رئوفی هم داشت راه میفتاد! کم مانده بود از خنده روی زمین ولو
بشوم! در تایید حرف آقای رئوفی، خنده ام را به سرفه تبدیل کردم و دماغم را بالا
کشیدم.
آقای رئوفی او را بهروز معرفی کرد و گفت نوه ی خاله ی مادرش است. بهروز عذرخواهی
کرد و گفت که آسانسور خراب است. با خوشحالی گفتم: آخ جون!
بهروز با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: چرا؟
خنده ام را جمع و جور کردم و گفتم: من… اومم… از آسانسور خوشم نمیاد.
آقای رئوفی فاضلانه توضیح داد: دچار فوبیای فضای بسته است.
پرسیدم: چی چیا؟!
ــ ــ هیچی. بیا.
دو طبقه بالا رفتیم و یک خانم خوشگل و خوش لباس و خوشحال به استقبالمان آمد.
خوشبختانه قصد روبوسی نداشت. فقط شدید گرم گرفت و ورودمان را خوشامد گفت. انگار تو
این شب تاریک و سرد کلبه ی محقرش را گرم کرده بودیم. آه…
نه بابا اینها را نگفت :
تازه کلبه شان هم اصلاً محقر نبود. یک آپارتمان نسبتاً بزرگ و شیک بود که قسمت
جالبش این بود که یک دسته فنچ آزادانه در اتاق پرواز می کردند! داشتم حیرتزده فنچها
را تماشا می کردم که فریده خانم، مادر آقابهروز، توضیح داد که عاشق پرنده ها،
مخصوصاً فنچهاست.
این را که گفت تازه یادم آمد که به پرنده ها حساسیت دارم؛ و بالاخره فهمیدم چرا از
لحظه ای که پا توی خانه گذاشته ام گلویم به خارش افتاده است! عالی بود! در تایید
فرمایشات آقای رئوفی تا آخر شب اشک ریختم و عطسه کردم و سرفه زدم!
فریده خانم خیلی نگران شده بود. اما آقای رئوفی به او اطمینان داد که من داروهایم
را خورده ام و کاری بیش از این از عهده ی کسی برنمی آید.
من هم چه اشکی می ریختم! مطمئن بودم چشمهایم دو تا کاسه خون شده اند. عطسه سرفه…
وقتی نشستیم، فریده خانم از آقای رئوفی پرسید: با جاوید جان دقیقاً چه نسبتی دارین؟
ــ ــ نوه دایی باباست.
بهروز پرسید: چی شد که باهم مسافرت می کنین؟
ــ ــ کاملاً اتفاقی. تو ایستگاه باهم بودیم و الکی الکی مسئولیتش افتاد گردنم.
ــ ــ فردا برمی گردین؟
ــ ــ نه میریم رامسر. جاوید اونجا یه امتحان داره. به خاطر همین اومده تهران. منم
گفتم باهاش میرم. شاید تا جواهرده هم سری بزنیم.
بهروز ابروهایش را بالا برد و گفت: اگه جاده باز باشه.
با نگرانی پرسیدم: چرا بسته باشه؟
ــ ــ خب ممکنه به خاطر برف و بوران بسته شده باشه. این فصل سال البته چندان دیدنی
هم نیست. توصیه نمی کنم برین.
آقای رئوفی گفت: من قول یه کاسه آش تو جواهرده رو بهش دادم. اگه جاده باز باشه می
برمش.
فریده خانم با نگرانی گفت: با این حال و روزش آخه…
دستمال خیس را از روی صورتم برداشتم و گفتم: خوب میشم. قول میدم. داروهامو سر وقت
می خورم.
فریده خانم یک سطل و یک قوطی دستمال کاغذی کنارم گذاشت و لبخند زد. بعد از آقای
رئوفی پرسید: نوه دایی یعنی دقیقاً کی؟ من می شناسم؟
بعد رو به من توضیح داد: من دخترخاله ی بیتاجون مامان کیان مهر هستم. بیتا عین
خواهرمه. کیانم بچه که بود بهم میگفت خاله. حالا نمی دونم چرا تعارف می کنه.
آقای رئوفی تبسمی کرد و گفت: جاوید پسر نعیمه خانم، دختردایی باباس.
فریده خانم فکری کرد و بعد گفت: نعیمه مامان جواهر!
چشمهایم گرد شد و پرسیدم: شما جواهر رو می شناسین؟
بهروز با لحنی بدیهی گفت: کی تو فامیل عشق کیان مهر رو نمی شناسه؟ اون وقتا مثلاً
داشتیم پای تلفن حرف می زدیم، یهو می دیدیم آقا دل و دین باخته گوشی رو ول کرده
رفته. بعداً میگیم کیان این چه کاری بود؟ میگه جوجم اومد!
آقای رئوفی چهره درهم کشید و گفت: میشه بسه؟ جوجه کوچولوی من صرفاً یه بچه ی خوشگل
بود.
بهروز عالمانه سری تکان داد و گفت: و البته تنها بچه ای که دل تو رو برده بود.
آقای رئوفی گفت: کی از اون دخترک عروسکی بدش میومد؟ ولی الآن بزرگ شده.
با لحن معنی داری گفتم: و غیر قابل تحمل.
آقای رئوفی تایید کرد: و غیر قابل تحمل.
فریده خانم خندید و گفت: تو دیگه چرا کیان مهر؟ جاوید برادرشه، تو عالم خواهر
برادری حرص می خوره یه چی میگه. تو چه دشمنی ای باهاش داری؟
ــ ــ حالا… بگذریم.
بهروز گیر داد و پرسید: چی چی رو بگذریم؟ چی باعث شده اون عشق به نفرت برسه؟
آقای رئوفی خنده اش گرفت و گفت: معلوم هست چی داری میگی تو؟ چرا اینقدر بزرگش می
کنی؟ این که من وقتی نوجوان بودم از یه بچه کوچولو خوشم میومد چه ربطی به حالا
داره؟
ــ ــ خب الآن چرا غیر قابل تحمله؟
آقای رئوفی با بی حوصلگی گفت: برای این که الآن برای کاری وکیلشم که اصلاً به اون
کار علاقمند نیستم.
فریده خانم متعجب پرسید: چه کاری؟
من در حال آبریزش چشمها و بینی و استفاده از دستمالهای پیاپی گفتم: داره از شوهرش
جدا میشه. نفرت انگیزه.
فریده خانم جداً تحت تاثیر قرار گرفت! با ناراحتی گفت: اوه مگه چند سالشه؟ خیلی
کوچولو بود که!
بینیم را توی دستمال فشردم. مطمئن بودم دیگر پوستش را کنده ام. با صدایی تو دماغی
گفتم: نوزده سال.
فریده خانم که بیشتر ناراحت شده بود، پرسید: نوزده سال؟! همش؟ مگه چند سالگی شوهر
کرده؟
گفتم: عقد کرده خیلی وقت نیست. ولی باهاش خوب نیست. می خواد جدا شه.
ــ ــ آخی بمیرم! پسره اذیتش می کنه؟
ــ ــ نه بابا. فقط جواهر ازش خوشش نمیاد. همین. آقای رئوفی لطف کردن دارن کمکش می
کنن.
فریده خانم که کمی خیالش راحت شده بود، رو به آقای رئوفی کرد و گفت: اگه قضیه خیلی
بغرنج نیست، سعی کن باهم آشتی شون بدی.
آقای رئوفی دوباره تو قالب جدی اش فرو رفت و گفت: مشکل سر تفاوت فرهنگی حاده.
کاملاً جدیه. جواهر واقعاً نمی تونه حضور در اون خانواده رو تحمل کنه. امروز نباشه،
فردا طلاق میگیره.
کم کم بحث عوض شد و فریده خانم هم با فنجانهای جوشانده ی گیاهی و سوپ گرم، سعی داشت
به بهبود من کمک کند.
شام مفصل و خیلی خوشمزه بود. همه هم خیلی باکلاس غذا می خوردند. به شدت سعی می کردم
سوتی ندهم و با دقت بخورم. اما بالاخره لیوان آبم روی میز چپه شد و کمی از سالاد هم
وقتی داشتم می کشیدم روی میز ریخت! هرکار کردم هم نتوانستم مثل آقای رئوفی آنقدر
لقمه ها را قشنگ بگیرم و ظریف بخورم!
بعد از شام وقتی داشتیم برای دسر یک کرم خوشمزه که اسمش را نفهمیدم می خوردیم،
موضوع سفر رامسر پیش آمد. بهروز گفت: کاش وقت داشتم منم میومدم باهاتون. با ماشین
من می رفتیم هم فال بود هم تماشا.
آقای رئوفی گفت: نه بابا گرفتار می شدی… ایشالا یه بار دیگه میام از قبل هم
هماهنگ می کنیم یه گردش حسابیم می ریم.
ــ ــ راستی الآن با چی می خواین برین؟
ــ ــ با تاکسیهای بین شهری.
با تعجب گفتم: فکر می کردم با اتوبوس میریم.
بهروز خندید و گفت: کیان مهر؟ با اتوبوس؟ کت شلوارش چروک میشه!
فریده خانم گفت: خوبه همه مثل تو بیقید و شلوغ باشن؟
بهروز با شکلک خنده داری گفت: من به این خوش تیپی!!!
خندیدم و به آقای رئوفی نگاه کردم. البته کم کم دیگر چشمهایم از شدت تورم باز نمی
شدند!
بهروز ناگهان بشکنی زد و گفت: چرا خودت حرف نمی زنی کیان مهر؟ انتظار نداشتم باهام
تعارف کنی.
آقای رئوفی ابرویی بالا برد و پرسید: در چه مورد؟
ــ ــ داری با تاکسی میری؟!
ــ ــ خب آره.
ــ ــ مگه من ماشین ندارم؟
ــ ــ چرا.
ــ ــ خب فردام که تو طرح نمی تونم باهاش برم. بردار برو دیگه!
ــ ــ تعارف نکردم. سفرمون ممکنه دو سه روز طول بکشه.
ــ ــ خب بکشه. بگو یه هفته. اشکال نداره. من که با سرویس میرم شرکت. شبم اگه ماشین
بخوام ماشین مامان هست.
فریده خانم گفت: اصلاً بیا ماشین منو بردار.
ــ ــ نه دیگه مزاحم شما نمیشم.
بهروز برخاست و چند لحظه بعد با سؤییچ ماشینش برگشت. آقای رئوفی هم ضمن تشکر از جا
برخاست.
بهروز گفت: د نه د! نگفتم پاشی بری!
ــ ــ نه دیگه بریم. نصف شبه. جاویدم حالش خوب نیست. بریم یه کم بخوابه. فردا صبح
زود باید راه بیفتیم.
ــ ــ خب بمونین همین جا فردا برین.
ــ ــ نه دیگه بریم هتل…
من پریدم وسط و گفتم: آخه داروهام تو هتلن. باید بخورم.
بالاخره توانستیم از زیر آن همه تعارف و تکلف بیرون بیاییم و پایین برویم. بهروز
ماشینش را از گاراژ بیرون آورد و آقای رئوفی پشت فرمان نشست. بهروز در کنار راننده
را باز کرد و دوستانه گفت: بهتر باشی.
دست به طرفم دراز کرد که دست بدهد. وانمود کردم ندیدم و سوار شدم.
آقای رئوفی دستی تکان داد و راه افتاد. هوا خیلی سرد بود. عطسه ای کردم. آقای رئوفی
با تعجب گفت: هنرپیشه بودی، ولی نه به این خوبی!!! چکار کردی که یه دفعه اینجوری سرما خوردی؟
خندیدم و گفتم: دست فنچاشون درد نکنه. به پرنده حساسیت دارم.
ــ ــ صدات گرفته. برم درمونگاه؟
ــ ــ نه بابا خوب میشه.
اما صدایم بدجور به خس خس افتاده بود. جلوی یک درمانگاه نگه داشت و گفت: پیاده شو.
دو ساعت دیگه بیفتی خفه شی، من مسئولیت قبول نمی کنم.
پیاده شدیم. اما ناگهان به طرف ماشین برگشتم و گفتم: دکتر میفهمه، لو میرم.
ــ ــ خب به اسم واقعیت میریم تو.
ــ ــ نه نمیشه.
ــ ــ میشه. بیفتی بمیری که بدتره. بیا دیگه.
ــ ــ مثل این که بدتون نمیاد بمیرم.
ــ ــ مسئولیتت گردن من نباشه، هر غلطی دلت می خواد بکن.
ــ ــ خیلی ممنون.
خندان باهم رفتیم تو. به اسم خودم نوبت گرفتیم و نشستیم. دلم می خواست بخوابم ولی
سرفه و عطسه ها اصلاً اجازه نمی دادند. بعد از نیم ساعت که تمام دستمالهای توی جیب
آقای رئوفی و بسته ای که از درمانگاه گرفته بود را خیس کردم، نوبتم رسید. دیگر
واقعاً نفس کشیدن برایم مشکل شده بود. دکتر برایم آمپولی تجویز کرد. هرچی خواهش و
تمنا کردم که بگذارند بروم، راه نداشت. آقای رئوفی آمپول را خرید و دو تا پرستار که
دو طرفم را گرفته بودند، به زور آن را تزریق کردند.
اینقدر با آن صدای خس خسی جیغ زده بودم که دیگر به زحمت صدایم بالا می آمد. توی
ماشین هم عصبانی بودم و تمام مدت داشتم برای آقای رئوفی توضیح می دادم که دلش از
سنگ است و یک ذره به احساسات من توجه نمی کند. او هم که انگار واقعاً از سنگ بود!
حتی یک کلمه هم جوابم را نداد. فقط وقتی رسیدیم به سردی گفت: پیاده شو.
تلوتلو خوران تا آسانسور رفتم و وقتی به تختخوابم رسیدم بیهوش شدم.
صبح روز بعد با ضربه هایی که به در اتاقم خورد از خواب پریدم. خواب آلود برخاستم.
سرم سنگین بود. نگاهی به سر و وضعم انداختم. شب قبل فقط کفشهایم را در آورده بودم.
دستی به سر و لباسم کشیدم. کلاهم را صاف کردم و در را باز کردم.
آقای رئوفی پشت در بود. لباس پوشیده و مثل همیشه مرتب. خواب آلود سلام کردم. جوابم
را داد و با ملایمت پرسید: بهتری؟
چشمهایم را مالیدم و گفتم: آره خوبم. ممنون. بدون اون آمپولم خودم خوب میشدم.
ــ ــ داشتی خفه می شدی.
ــ ــ خب یه کمی…
پوزخندی زد و گفت: دست و صورتتو بشور بیا صبحانه بخور. دیروقته. بقیشو تو ماشین
بخواب.
آهی کشیدم و به اتاق برگشتم. صورتم را شستم. موهایم را خیس کردم و با سشوار هتل
دوباره به حالت طبیعی برگرداندم.
آهی کشیدم و بقیه ی راه را سکوت کردم. تقریباً خواب بودم. به زحمت خودم را به اتاقم
رساندم و بیهوش روی تخت افتادم.
تقه ی محکمی که به در اتاقم خورد از خواب بیدارم کرد. روی تخت نیم غلتی زدم با
صدایی گرفته پرسیدم: بله؟
ــ ــ وقت داروهاته.
به سنگینی برخاستم. کمی سر و وضعم را مرتب کردم و در را گشودم. آقای رئوفی با یک
لیوان آب و یک کپسول و یک قرص دم در بود.
خواب آلوده سلام کردم. با تبسم نامحسوسی جوابم را داد. قرصها را گرفتم و با آب
بلعیدم.
آقای رئوفی گفت: اگه لباستو عوض کنی می تونی بیای صبحانه یا نهار هم بخوری.
از فکر حرص خوردن آقای رئوفی از سر و وضعم خنده ام گرفت. نگاهی به سر تا پایم
انداختم. بلوز بنفش و شلوار جین. خیلی هم بد نبود! روسری را هم دور سرم پیچیده بودم
تا حسابی گرم شوم.
به هر حال به اتاق برگشتم و بعد از عوض کردن لباسهایم بیرون آمدم. نگاهی به ساعت
انداختم. سوتی کشیدم و گفتم: دوازده و نیم؟ فکر کردم حدود یازده باشه!
ــ ــ حالا صبحانه می خوای یا نهار؟
روی مبل نشستم و متفکرانه گفتم: گشنم نیست…
آقای رئوفی یک ابرویش را بالا برد و گفت: دارم واقعاً نگرانت میشم. مطمئنی هیچی نمی
خوای؟
خواب آلود پوزخندی زدم و پرسیدم: من که خواب ندیدم نه؟
ــ ــ در چه مورد؟
ــ ــ مجید واقعاً عاشق اون دختره شده؟
ــ ــ تو اینطور گفتی.
ــ ــ آره یه چیزایی یادم میاد. دقیق نه… چی می گفت؟
ــ ــ فقط گفتی دختره به خاطر مجید خودکشی کرده بود.
ــ ــ جدی؟ من اینو گفتم؟ اصلاً یادم نمیاد. خدایا چقدر گیجم!!
ــ ــ به مسکّن عادت نداری.
آهی کشیدم و سری به تایید تکان دادم. بعد پرسیدم: میشه برم بیرون یه کم قدم بزنم؟
دلم می خواد یه بادی به صورتم بخوره بلکه بیدار شم.
ــ ــ تو تازه از زیر تب در اومدی.
ــ ــ فقط یه ذره… باید برم. حالم بده.
ــ ــ باشه. آماده شو بریم.
ــ ــ شما مجبور نیستین همراهیم کنین.
ــ ــ من مجبورم همراهیت کنم. روز سلامتیت چقدر قابل اطمینان بودی که حالا با این
گیجیت!
پوزخندی زدم و گفتم: شما خیلی به من روحیه میدین.
ــ ــ می دونم.
آماده شدم. لباس گرم به علاوه کتی که آقای رئوفی خریده بود با کلاه و کفش و بالاخره
از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی با آن پالتوی کرم جذابش دم در ایستاده بود.
دستپاچه و خندان گفتم: ببخشین معطلتون کردم.
ــ ــ خواهش می کنم.
از هتل بیرون آمدیم و در طول خیابان کوهستانی به طرف بالا رفتیم. زنی داشت نان محلی
که به آن کشتا می گفتند می پخت. آقای رئوفی پرسید: نون می خوری؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. میل ندارم.
ــ ــ از وقتی بیدار شدی هیچی نخوردی.
دستهایم را توی جیبهایم فرو بردم و غرق فکر پرسیدم: چرا مجید دوستم نداره؟
ــ ــ دوری فراموشی میاره.
ــ ــ هیچوقت به این که از دل برود هر آن که از دیده برفت اعتقاد نداشتم.
ــ ــ بعضی چیزا جبر زمانه است.
ــ ــ به جبر زمانه هم اعتقادی ندارم.
ــ ــ گفتنش خوشایند نیست. ولی مجید واقعاً اون قهرمانی که تو تصور می کردی نیست.
ــ ــ چرا نیست؟ چرا عوض شده؟
ــ ــ هیچوقت نبوده. اون صرفاً همبازی خوبی بوده.
آهی کشیدم و با حرکت سر تایید کردم. آرام پرسیدم: حالا چی میشه؟
ــ ــ نمی دونم.
ــ ــ مجبورم با اصلان عروسی کنم؟
ــ ــ نه مجبور نیستی.
ــ ــ پس چکار کنم؟ پسر ناپدریم تو خونمونه.
ــ ــ هوم… نمی دونم… آش می خوری؟
ــ ــ نه هیچی نمی خوام.
ــ ــ یه چیزی بخور. ضعف می کنی.
ــ ــ فکر می کردم خوشحال میشین اگر بدونین من گاهیم میلی به خوردن ندارم.
ــ ــ کم چرند بگو جوجه.
پوزخندی زدم. انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود. آهی کشیدم و گفتم: راستشو
بگم؟ ته دلم همیشه وحشت داشتم که با مجید ازدواج کنم و خونوادش اونقدرا هم منو دوست
نداشته باشن. آخه… آخه با خواهرش همیشه دعوامون میشد. برادر کوچیکشم خیلی لوس
بود.
آقای رئوفی خنده اش را فرو خورد و برای این که من نبینم با پشت انگشت کمی بینیش را
خاراند.
خندیدم. خیلی خوشحال نبودم اما آنطور که انتظار داشتم هم ناراحت نبودم. شاید هم اثر
مسکّن بود که هنوز گیج بودم. انگار دنیا را از درون یک حباب بلوری می دیدم.
صدایی از بیرون حباب توجهم را جلب کرد. داشت ملتمسانه می گفت: مجید خواهش می کنم.
اگه نیای خواستگاری…
سیخ شدم و نگاهی به کوچه ی باریکی که کنارم بود، انداختم. نزدیکتر شدم و سر کوچه
طوری که دیده نشوم پناه گرفتم. آقای رئوفی به سردی گفت: خیلی کار زشتیه که گوش
وایمیستی.
زمزمه کردم: اگه منو ببینه…
ــ ــ مثلاً چی میشه؟
ناگهان فکر کردم: واقعاً چی میشه؟
پس وارد کوچه شدم. آقای رئوفی پرسید: کجا میری؟
ــ ــ میرم ببینم چی میشه.
ــ ــ خیلی خلی جوجو.
و بی حوصله دنبالم آمد. چند قدم بعد آن دختر… اسمش را به خاطر نمی آوردم… ولی
خودش بود. قیافه اش را نمی دانم ولی مچ دستش چسب داشت. این یکی را با اطمینان به
خاطر داشتم. سر بلند کردم. مجید کنارش ایستاده بود. قیافه اش تغییر به خصوصی نکرده
بود. لاغر و دیلاق بالا رفته بود. متحیر به من نگاه کرد. بی تفاوت نگاهش کردم.
داشتم به عشق فکر می کردم. اما نه دلم می لرزید نه هیجانی داشتم. حتی به دنبال
مختصر هیجانی از دیدن همبازی قدیمیم بعد از هفت سال گشتم که نبود.
اینقدر که خمیازه ام گرفت! سرم را کمی خم کردم و دهانم را با دست پوشاندم.
مجید قدمی به طرفم برداشت و با تعجب پرسید: جواهر خودتی؟
فریبا… آه اسمش را به خاطر آوردم. جیغ جیغ کنان پرسید: تو این دختر رو می شناسی؟
همونیه که دیشب تو درمونگاه بود.
پوزخندی تمسخرآمیز زدم و پرسیدم: پیغوم منو بهش رسوندی؟
مجید با تردید نگاهی به فریبا انداخت و گفت: نه چیزی نگفت. چی گفته بودی؟
ــ ــ گفتم خیلی بی غیرتی که نمیری خواستگاریش و پای عواقبش وایسی. شایدم صرفاً…
هوم. فقط عاشق نیستی.
ــ ــ چی داری میگی دیوونه؟ تو از عاشقی چی میدونی؟ تو هنوزم همون بچه ی شرور قدیمی
هستی. این سر و وضع چیه برای خودت درست کردی؟ فکر کردی خیلی خوش تیپی که مثل پسرا
لباس پوشیدی؟ هان؟!
تکانی خوردم. سری به نفی تکان دادم و گفتم: به خاطر خوش تیپی نبود. می خواستم
شناخته نشم.
ــ ــ برای چی؟ چه غلطی داشتی می کردی؟
ــ ــ فکر نمی کنم به تو مربوط باشه.
ــ ــ عشق و عاشقی منم هیچ ربطی به تو نداره.
ــ ــ نه به من ربطی نداره. ولی… ولی خیلی احمقانه است که این به خاطر تو رگشو می
زنه و تو هیچ کاری به خاطر اون نمی کنی.
نیم نگاهی به فریبا انداختم و گفتم: البته من به خاطر هیچ کس حاضر نیستم رگمو بزنم.
ترجیح میدم مبارزه کنم.
فریبا با عصبانیت گفت: ولی تو مبارزه نکردی. فرار کردی. خودت گفتی.
مجید ابروهایش را با تمسخر بالا برد. نگاهی به آقای رئوفی که در سکوت منتظر تمام
شدن بحث ما بود، انداخت و گفت: به به که فرار کردی! با این آقا؟ خوش تیپم هست! چه
خوب! همسایه ی ما رو باش. کارش به کجا کشیده…
به یک ثانیه هم نکشید. آقای رئوفی یقه اش را گرفت؛ او را مثل پر کاه بلند کرد و به
دیوار کوبید. با لحنی بُرّنده گفت: حرف دهنتو بفهم. یه بار دیگه به همسر من توهین
کنی، بلایی به روزگارت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی.
ــ ــ من… من فکر نمی کردم شما ازدواج کرده باشین.
ــ ــ مهر ازدواج رو توی شناسنامه می زنن نه پیشونی!
ــ ــ باشه باشه… من غلط کردم. ولم کنین.
آقای رئوفی بالاخره رهایش کرد. مجید پیراهنش را صاف کرد و در حالی که یک پلکش با
حالتی عصبی تند تند می پرید، پرسید: پس… پس چرا گفتی فرار کردی؟ این لباسا چیه؟
فریبا هم عصبی گفت: تازه دیشب می گفتی داییته.
ناراحت به طرف آقای رئوفی برگشتم. بیشتر از خودم، نگران توهینی که به او شده بود،
بودم. بعد رو به مجید کردم و گفتم: این لباسا رو محض تفریح پوشیدم. تو می دونی که
همیشه تو بازیها دوست داشتم پسر باشم. و برای اولین بار این لباسا رو پوشیدم و
موهامو کوتاه کردم. نه برای همیشه. فقط یه بار… برای تفریح.
با تمسخر از آقای رئوفی پرسید: اون وقت شمام اجازه دادین؟
آقای رئوفی سرد و جدی گفت: از نظر من یک بار اونم برای تفریح ایرادی نداره.
فریبا دوباره پرسید: چرا گفتی داییمه؟
آقای رئوفی گفت: چون ما هنوز عقدمونو محضری نکردیم. لازم بود به این سفر بیایم برای
کاری که همین اطراف داریم.
مجید پرسید: مثلاً چه کاری؟
ــ ــ فکر نمی کنم لازم باشه به تو توضیح بدم. ولی به هر حال مرحوم پدر جواهر این
اطراف ملکی داشته، که برای فروشش اومدیم.
قوه ی تخیلم را باز یافتم و گفتم: آره. بابام این طرفا یه زمین داشته. تا وقتی خودش
زنده بود یه ذره درآمد از این زمین داشتیم. ولی از وقتی از دنیا رفته… دیگه کسی
نیست بهش برسه و همینطور بایر افتاده. حالا دیگه گفتیم بفروشیمش. در مورد فرارم
دیشب تب داشتم هذیون می گفتم که می خوام فرار کنم و اینا. آخه من همش به شوخی دارم
تهدید می کنم که زمین رو که فروختیم، من پولا رو برمی دارم و فرار می کنم. نمی ذارم
هیچی به مامانم و برادرم برسه.
آقای رئوفی چرخید و گفت: بسه دیگه. بریم.
نگاه دیگری به مجید و فریبا انداختم. با تاسف سری تکون دادم و گفتم: بهم خیلی
میاین.
فریبا با شوق گفت: واقعاً؟! متشکرم.
چند قدم که دور شدیم، به آقای رئوفی گفتم: هر دوشون خیلی احمقن.
سری به تایید تکان داد. عطسه ای کردم. توی جیبهایم دنبال دستمال گشتم. قبل از عطسه
ی بعدی پرسیدم: دستمال دارین؟
یک بسته دستمال جیبی به طرفم گرفت و پرسید: نهار می خوری؟
چند بار عطسه زدم تا بالاخره در حالی که داشتم با دستمال دماغم را از جا می کندم،
گفتم: نه… سیرم. شما منتظر من نشین. بخورین.
ــ ــ من نگران خودم نیستم. ولی دارم فکر می کنم از دکتر درمونگاه بپرسم این قرصای
اشتها کور کن چی بودن؟
ــ ــ آره می تونیم به جای قرص لاغری به مردم بفروشیمشون.
خندید و گفت: آره.
ــ ــ راستی اگه اون زمین بابام واقعی بود چه خوب میشد ها! الآن یه پولی گیرم میومد
می زدم به چاک دیگه آویزون شما نبودم.
نفس عمیقی کشید. چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: اون زمین واقعیه جوجه. یه جایی اطراف
رامسره. من با وکالتی که از مامانت دارم داشتم میومدم که بفروشمش.
با گیجی گفتم: شوخی می کنین.
ــ ــ نه شوخی نمی کنم. حتی به مامانت گفتم که جواهر رو همرام می برم که به عنوان
یکی از وراث قانونی حضور داشته باشه و اسناد رو امضاء کنه.
ناباورانه خندیدم و گفتم: شمام کنار من حسابی چاخان شدین ها!
ــ ــ جوجه الآن که خودمونیم. به کی دروغ بگم؟ سندش تو چمدونمه. نشونت میدم.
ــ ــ لابد راست میگین. چشماتون الآن فقط مهربونه. شوخ نیست. ولی من گیجم. آخه چطور
ممکنه؟ ما اگه همچو زمینی داشتیم که وضعمون به از این بود.
ــ ــ حالا همچو زمینی هم نیست! یه تکه زمین کوچیک کشاورزیه که یه تا حالا اجاره
بوده. حالام مامانت تصمیم گرفته بفروشه و خرج جهاز تو و دانشگاه جاوید بکنه.
ــ ــ مگه زمین کشاورزی رو هم اجاره می کنن؟
ــ ــ آره. سر یه مبلغی توافق می کنن و کشاورز سالیانه اون مبلغ رو به صاحب زمین
میده. هرچی بقیش بود برای خودش برمیداره. حالا همون کشاورز می خواد زمین رو بخره.
منم قرار شد بیام بفروشم.
ــ ــ یعنی مامان می دونه من با شمام؟
ــ ــ آره. وقتی محو جمال اون دزده بودی بهش تلفن زدم.
متفکرانه گفتم: قبلشم اس ام اس زدین.
ــ ــ نمی تونستم بذارم نگران بمونه.
ــ ــ عروسی چی شد؟
ــ ــ انتظار داشتی چی بشه؟
ــ ــ مامان خیلی ناراحت شد؟
ــ ــ خوشبختی تو براش از همه چی مهمتره.
سری تکان دادم و آهی کشیدم. با بغض گفتم: دلم براش تنگ شده.
موبایلش را در آورد و پرسید: زنگ بزنم؟
ــ ــ نه نه… الآن باهاش حرف بزنم گریه ام می گیره. نه. باشه بعد…
دستهایش را توی جیبهای پالتویش فرو برد و گفت: هرطور میلته.
برگشتیم هتل. وسایلمان را جمع کردیم و راه افتادیم. آقای رئوفی برای صبح روز بعد،
با خریدار زمین توی رامسر قرار داشت.
تازه راه افتاده بودیم. آقای رئوفی برای خودش شعری را زمزمه می کرد. من هم به پشتی
تکیه داده بودم و فکر می کردم. به تمام این راه و تفکراتم و آقای رئوفی و بالاخره
مجید. مجید… مجید واقعاً خیلی با تصوراتم فرق داشت. انگار توی بچگیهایمان مانده
بود. شاید هم من توی تصوراتم مانده بودم. هنوز خودم را آن کودک شر و شیطان می دیدم
که همبازی مجید بود و توی خانه ی عمه جان هم جوجه ی آقای رئوفی!
از گوشه ی چشم نگاهش کردم. با تبسم نگاهم کرد. نمی شنیدم چه می خواند. دوباره رو
گرداندم.
در حالی که از پنجره به بیرون خیره شده بودم فکر کردم: اون احمق به آقای رئوفی
توهین کرد. گفت من با آقای رئوفی فرار کردم. نفرت انگیزه! حالا من هیچی! آقای
رئوفی؟!!! مرد از این بزرگوارتر و قابل اعتمادتر؟!! اون که تو این راهی که فقط به
خاطر حمایت از من همراهم بود، این همه زحمت کشید و از من مراقبت کرد؟!!
دلم می خواست مجید را با دستهای خودم خفه کنم. با حرص نفسم را بیرون دادم و راست
نشستم.
آقای رئوفی متبسم پرسید: چی شده؟
ــ ــ از مجید متنفرم!
ــ ــ بهش فکر نکن.
با اصرار گفتم: خیلی ازش بدم میاد.
ــ ــ فراموشش کن.
ــ ــ به شما توهین کرد! می خوام بکشمش!
ــ ــ آروم باش جواهر. بسه.
با عصبانیت به طرفش چرخیدم. چشمهایم خیس بودند.
بازهم لبخند زد و با ملایمت بیشتری گفت: آروم باش.
صورتم را پوشاندم و گفتم: مجبور شدین بهش بگین من زنتونم. وای دارم از خجالت آب
میشم.
ــ ــ این که زن من باشی خجالت آوره؟
دستهایم را پایین آوردم. اشکهایم تمام صورتم را شسته بودند. با بغض گفتم: احمقانه
است.
ــ ــ متاسفم که اینطوری فکر می کنی. آخه من واقعاً می خواستم ازت خواستگاری کنم.
جیغ جیغ کنان گفتم: چی دارین میگین؟
ــ ــ دارم میگم می خوام باهات ازدواج کنم. اتفاقاً امروز با مامانتم دربارش صحبت
کردم. مخالفتی نداشت.
با تمسخری عصبی گفتم: حتماً خیلیم خوشحال شد.
مغرورانه سری تکان داد و گفت: گمونم همینطور باشه.
تقریباً داد زدم: ولی شما منو دوست ندارین.
ــ ــ یواش! … تو مگه از دل من خبر داری؟
ــ ــ از دلتون نه. ولی از سلیقتون به قدر کافی و وافی خبر دارم. محاله بتونین با
یه بچه ی وحشی کنار بیاین. غیر ممکنه که دوستم داشته باشین. به خاطر حرف مردم می
خواین باهام ازدواج کنین. چون ممکنه خیلیا از جمله ناپدریم بدونن که من با شما
بودم. برای این که آبرومو بخرین می خواین این کار رو بکنین. برای این که به طرز
نفرت انگیزی احساس مسئولیت می کنین. برای این که وکیل مامانمین. برای این که به
مامانم و به خودتون گفتین تا آخرش مراقبم خواهید بود. ولی شما مجبور نیستین. من
اجازه نمیدم این کارو بکنین. شما حقتونه که خوشبخت بشین.
ترمز کرد و کنار زد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار آبشار قشنگی بودیم. به طرفم
برگشت و گفت: اشتباه می کنی.
در حالی که اشک می ریختم سری به نفی تکان دادم و گفتم: نه. هرچی اشتباه بوده تا
اینجا کردم. ولی این یکی رو مطمئنم که درست فهمیدم.
از ماشین پیاده شدم. او هم پیاده شد و ماشین را دور زد. برف نرم نرم می بارید و هوا
خیلی سرد بود. کنارم ایستاد و گفت: سوار شو. سرده.
ــ ــ حقمه همین جا ولم کنین. هیچ کس به اندازه ی من براتون دردسر درست نکرده نه؟
ــ ــ معمولاً عزیزترین کسان آدم بیشترین دردسر رو برای آدم دارن. اونم به خاطر شدت
نگرانی و حساسیته که آدم نسبت به اون شخص داره. مثل مادر و فرزند.
دماغم را بالا کشیدم و گفتم: مثل مادر و فرزند. مثل مامانم که الآن نگرانمه. چقدر
تا حالا اذیتش کردم.
ــ ــ پس میشه به مادرت رحم کنی، لجبازی رو کنار بذاری و درخواست منو قبول کنی؟
به طرفش برگشتم و گفتم: نه… نه آقای رئوفی. اصرار نکنین. من نمی مونم خونه. میرم
پیش مامان بزرگم. قول میدم دیگه مامانمو اذیت نکنم. شما رو هم همینطور. بذارین این
قصه همینجا تموم بشه.
ــ ــ ببینم تو هیچ وقت به ذهنتم خطور نکرده که ممکنه من دوستت داشته باشم؟
رو گرداندم. در حالی که سوار ماشین می شدم گفتم: خواهش می کنم تمومش کنین. شما منو
دوست ندارین. فقط به طرز فجیعی جوانمرد هستین. من نمی خوام خودتونو فدا کنین.
سوار شد. در حالی که ماشین را روشن می کرد، آهی کشید و گفت: شایدم این تویی که منو
دوست نداری.
با عصبانیت گفتم: چی دارین میگین؟ مگه میشه شما رو دوست نداشت؟ شما که اینقدر
جوانمرد و بزرگوارین؟
با بی حوصلگی گفت: خیلی شلوغش کردی. من یه آدم معمولیم. تازه یه بار گفتی هزار
سالمه! بهت حق میدم اگه نخوای با یه پیرمرد ازدواج کنی.
کلافه و ناامید خودم را به پشتی صندلی کوبیدم و گفتم: چی دارین میگین؟
لبخندی زد و گفت: کمربندتو ببند.
در حالی که کمربندم را با حرص می کشیدم، گفتم: می بینین؟ من یه بچه ام که صبح تا شب
باید بهش یادآوری کنین که لباسشو درست کنه، دماغشو پاک کنه، کفشاشو درست بپوشه و
کمربندشم ببنده.
خندید و گفت: و من عاشق این بچه ام.
حوصله ام سر رفته بود. حتی یک کلمه از این حرفهایش را باور نمی کردم. دستم را زیر
کلاهم فرو بردم، موهایم را چنگ زدم و از پنجره به بیرون چشم دوختم.
با خوش خلقی گفت: تو گشنته، اعصاب نداری.
جوابش را ندادم. همچنان هق هق می کردم. با کف دست اشکهایم را پاک کردم. با ملایمت
گفت: دستمالم هست.
ــ ــ می دونم. اصلاً می خوام با آستینم اشکامو پاک کنم. با آستین کت اهدایی شما.
تبسمی کرد و چیزی نگفت. بقیه ی راه در سکوت گذشت.
رامسر جلوی یک رستوران توقف کرد و گفت: پیاده شو.
ــ ــ چه گرسنه چه سیر… با شما ازدواج نمی کنم.
ــ ــ باشه. پیاده شو.
پیاده شدم و باهم وارد رستوران شدیم. منو را جلویم گذاشت و پرسید: چی می خوری؟
ــ ــ کوفت.
منو را به طرف خودش برگرداند و خیلی جدی گفت: ندارن. بذار خیلی عاشقانه دو تا غذای
یه جور سفارش بدم. سبزی پلو با ماهی سوخاری چطوره؟
جواب ندادم. او هم همان را سفارش داد. غرق فکر بودم. مخم داشت می ترکید. حتی یک
لحظه هم به ذهنم خطور نکرده بود که کسی ممکن است درباره ی آقای رئوفی فکر بدی بکند.
مشتم را یواش روی میز کوبیدم.
آقای رئوفی گفت: بسه دیگه. آروم باش.
ــ ــ می خوام مجید رو بکشم.
ــ ــ عدد این حرفا نیست. ولش کن. یه نفس عمیق بکش.
به سختی نفس کشیدم. نگاهم که به نگاهش رسید، اشکم باز چکید. سر بزیر انداختم و
گفتم: شما نباید این کار رو بکنین. نمیذارم بدبخت بشین.
ــ ــ نگران نباش. من مراقبم که بدبخت نشم.
ــ ــ اما شما…
پیش خدمت بشقابهای غذا را روی میز گذاشت. آقای رئوفی گفت: هیس. نهارتو بخور. این
بحث رو بعداً ادامه میدیم. الآن فراموشش کن. یه کم زیتون پرورده بردار.
بوی ماهی سرخ کرده شامه ام را پر کرد. لبخند تلخی زدم. واقعاً گرسنه بودم. بشقاب را
پیش کشیدم و لقمه ای خوردم.
مثل همیشه حق با آقای رئوفی بود. غذایم را که خوردم، حالم بهتر شد. هنوز هم از دست
مجید عصبانی بودم، ولی به قول آقای رئوفی به این نتیجه رسیدم عدد این حرفها نیست.
بطری نوشابه را جلوی دهانم گرفته بودم و نی را به لبم می زدم. غرق فکر به میز خالی
کناری چشم دوخته بودم.
آقای رئوفی پرسید: دسر می خوری؟
همانطور که با نی بازی می کردم، سری به تایید خم کردم.
خندید و گفت: خب خدا رو شکر که حالت خوبه. بذار ببینم چی دارن؟ اممم بستنی که نه.
برات خوب نیست. قهوه هم که به بچه ها نمیدیم. کرم کارامل هست، ژله و یه جور کرم
شکلاتی.
در مقابل شوخی اش درباره ی سنّم عکس العملی نشان ندادم. همانطور که بی حالت به میز
کناری نگاه می کردم، گفتم: کرم شکلاتی.
آقای رئوفی سفارش دسر را هم داد. بعد پرسید: نتیجه ی تفکراتت به کجا رسید؟
نگاهش کردم و گفتم: من سر حرفم هستم. محاله باهاتون ازدواج کنم. سهم الارثم رو که
گرفتم بدهیم رو باهاتون صاف می کنم.
دلخور عقب نشست. بعد از چند لحظه پرسید: چطور می تونی اینقدر سنگدل باشی؟
کرم شکلاتی هم رسید. قاشقی پر کردم. در حالی که به زحمت سعی می کردم دوباره شاد
باشم، گفتم: منصف باشین آقای محترم. اینا همه از عشقه!
کرم را قورت دادم و نگاهش کردم. اخم نداشت، ولی نگاهش تیره شده بود. دست برد و یک
قاشق از دسرش را خورد.
قاشقم را رها کردم و گفتم: عصبانی نباشین. من ساده ام، من بچه ام؛ ولی می فهمم که
صلاح منو می خواین. به خاطر من دارین از خودتون می گذرین. الآن سه روزه که دارین
این کارو می کنین. ولی من نمی ذارم یه عمر ادامش بدین.
کاسه ی دسرش را پس زد و گفت: جواهر یه لطفی بکن وقتی نمی خوای قبول کنی، اینقدر
شجاعت داشته باش که حقیقت رو بگی. مثلاً برای این که از ریخت من خوشت نمیاد یا تحمل
بکن نکن هام رو نداری یا این که برات زیادی پیرم. ولی برای من قصه ی فداکاری نباف.
ــ ــ از ریخت شما؟…
نتوانستم جمله ام را ادامه بدهم. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم؟ خنده ی کوتاهی
کردم. رو گرداندم. لبم را گزیدم. نفسی کشیدم و دوباره نگاهش کردم. نگاهم که به
نگاهش می رسید بیچاره می شدم. سر بزیر انداختم و لبه ی میز را فشردم. بالاخره
تصمیمم را گرفتم. سر برداشتم و گفتم: آقای محترم من تو عمرم چه تو فیلما چه تو عالم
واقع، از شما شما خوش ریخت و قیافه تر ندیدم. اینو که دیگه من نباید بگم. خودتونم
می دونین که چقدر خوش تیپ و قیافه این. اینم می دونین که با یه نگاه می تونین بچه
ندید بدیدی مثل منو پودر کنین. پس اینا چیه میگین؟
با حوصله گوش داد. دوباره نگاهش ملایم و خندان شده بود. آرام و شمرده گفت: جوجه
جان، اولاً که تیپ و قیافه سلیقه ایه. این که تو قیافه ی منو مقبول بدونی، از شانس
منه. ولی طبیعیه که خوشت نیاد که به قول خودت با یه نگاه پودرت کنم یا دائم تحت
سلطه ام باشی. هزار سالم که از زادم گذشته.
حرصم گرفته بود! چرا نمی فهمید؟ از جا برخاستم و گفتم: بله خوشم نمیاد تحت سلطه ی
کسی باشم.
این را گفتم و به سرعت از رستوران خارج شدم. تا بتواند با عجله حساب میز را بکند و
دنبالم بدود، کلی دور شده بودم. وقتی از دور دیدمش، شروع به دویدن کردم. خودم هم
نمی دانستم کجا می روم. فقط می دویدم. باران می بارید و روز کوتاه و سرد زمستانی،
زودتر از معمول رو به تاریکی می رفت. توی کوچه ای پیچیدم که با چراغهای کمی روشن
شده بود. جابجا فاصله ی چراغها، تیره و تار بود. نفسم تنگ شده بود. جلوی خانه ای
پناه گرفتم تا نفسی تازه کنم. با شنیدن صدای سگی، وحشتزده از جا پریدم. همیشه از سگ
وحشت داشتم. این بار هم جیغ زدم: آقای رئوفی…. کمک….
و دوباره شروع به دویدن کردم. سگ هم که فرار مرا دیده بود، پارس کنان به دنبالم می
دوید. شنیده بودم که وقتی سگ حمله می کند، باید از موضع قدرت وارد شد. ایستاد و با
چوب یا سنگ، سگ را راند. ولی در آن لحظه اصلاً جرأت توقف نداشتم. فقط توی کوچه پس
کوچه ها می دویدم و فریاد می زدم. باران می بارید و خیس خیس شده بودم. ولی نمی
فهمیدم.
ناگهان سنگی به پایم گیر کرد. زمین خوردم و تازه فهمیدم به آخر یک کوچه ی بن بست
رسیده ام. صورتم را روی دستهای پر از گل و لایم گذاشت
ابرویی بالا انداختم و گفتم: این بلندترین سخنرانی ای بود که تا حالا از شما شنیدم.
خنده ی کوتاهی کرد و گفت: من یه وکیلم. باید بتونم خیلی بیشتر و مسلط تر از این حرف
بزنم.
لبخندی زدم و گفتم: البته. و شما کمکم کردین. گمونم روزی هزار بار به خودتون می
گفتین، کاش اصلاً تو ایستگاه آشنایی نداده بودین.
سری به نفی تکان داد و گفت: حتی یک لحظه هم پشیمون نشدم.
ــ ــ ولی من خیلی اذیتتون کردم!
ــ ــ خیلی بیشتر از این حرفا دوستت دارم.
ــ ــ اینو میدونم.
خندان نگاهم کرد و پرسید: می دونی؟
در حالی که تاب نگاهش را نداشتم، سر به زیر انداختم؛ لب برچیدم و گفتم: البته. ولی
این جنسش فرق می کنه.
ــ ــ اینه جواب چشم پاکی من؟
ــ ــ اگه دوستم داشتین زودتر می گفتین. قبل از این که مجید رو ببینم. ممکن بود
مجید واقعاً خوب باشه. اون وقت شما به همین راحتی میذاشتین برم پیشش؟
ــ ــ پروژه ی پیدا کردن مجیدت اینقدر خنده دار بود که فقط با یک معجزه میشد به
وصال برسه. فکر می کردی مجید تو خونشون منتظره و تو در می زنی و میری تو. تقریباً
غیرممکن بود. ولی باید می دیدی که باورت بشه.
ــ ــ شما درست میگین. ولی بازم ممکن بود معجزه اتفاق بیفته. اون وقت شما چکار می
کردین؟
بدون لبخند گفت: برات آرزوی خوشبختی می کردم. چکار باید می کردم؟ من در مقابل عشق
رؤیاییت شانسی نداشتم.
با عصبانیت گفتم: چی دارین میگین؟ شما چه دخلی به مجید دارین آخه؟! حتی اون وقتی که
فقط یه رؤیا بود و فکر می کردم بهش می رسم، شما خیلی بالاتر از رؤیا بودین. کاملاً
خارج از تصور من. همین الآنشم از سر من زیادین. و من بازم نمی فهمم چرا…
بی حال شدم. رو گرداندم و از شیشه به بیرون چشم دوختم.
ــ ــ جوجو تو خسته نشدی از این بحث؟ باید امضاء بدم که دوستت دارم؟ سندی به نامت
کنم؟ یا…
به طرفش چرخیدم. اما سر برنداشتم. چشمهایم تر بودند. به دستهایش روی فرمان خیره شدم
و گفتم: من هیچی نمی خوام. خودتون… فقط خودتون…
با لبخند گفت: خیلی خب آروم بگیر و از مناظر اطراف لذت ببر. هی ببین چی اونجاست!
قبل از این که متوجه شوم چه می گوید، ترمز کرد و کمربندش را باز کرد. کنار یک دکه ی
چوبی در دل جاده ی سرسبز توقف کرده بود. پرسید: پیاده میشی؟
ــ ــ نه. حال ندارم کفش بپوشم.
ــ ــ باشه. الآن برمی گردم.
چشم به او دوختم که روی برگهای زرد و سرخی که زمین را فرش کرده بودند، پا می گذاشت
و می رفت. خیلی بیشتر از اوج آرزوهایم…
سرم را عقب بردم و چشمهایم را بستم. چند دقیقه بعد، در را که باز کرد، سر برداشتم و
چشمهایم را باز کردم. یک کیسه ی بزرگ پر از خوراکیهای مجاز! روی پایم گذاشت. بعد با
لبخند یک بسته بزرگ پفک هم روی کیسه گذاشت و گفت: چکاااااار بکنم؟!
خنده ام گرفت. با شوق بسته را باز کردم و گفتم: گمونم شما تو عمرتون پفک نخوردین.
فقط نشستین هی از این مقالات سلامتی خوندین و نچ نه کردین.
ــ ــ اگه این تنها چیزیه که شور و شوق تو رو برمی گردونه… باشه. من دیگه هیچی
نمیگم.
ــ ــ مرسی!
چهارزانو نشستم. یک پاکت آبمیوه را با نی سوراخ کردم و جلوی لبهایش گرفتم.
ــ ــ نکن بچه. حواسم پرت میشه.
ــ ــ فقط یه قلپ.
جرعه ای نوشید و سرش را عقب کشید. خودم هم جرعه ای نوشیدم و پرسیدم: هیچی نمیگین؟
ــ ــ چی بگم؟
ــ ــ جوجوووو… از اون نی من خورده بودم!
خندید. پاکت را از دستم گرفت و جرعه ی دیگری نوشید. با شوق خندیدم. یک دانه ی پفک
را به زور به خوردش دادم و گفتم: باید بخورین!
پاکت آبمیوه را پس داد و گفت: باشه. می خورم. ولی جان من بذار حواسمو جمع کنم!
تصادف می کنیم.
ــ ــ نه… تصادف نمی کنیم. فقط به پرواز نمی رسیم.
ــ ــ خیلی ذوق نکن. من شده با عاقد تلفنی حرف بزنم، نمیذارم این مراسم بهم بخوره.
ــ ــ خدایا روح گراهام بل رو شاد کن!
با خنده گفت: نکن جوجو.
ــ ــ من؟ من چکار کردم؟
ــ ــ تو؟ هیچی فدات بشم. فقط رو صندلی معلق نمی زنی! آروم بگیر. آبمیوتو بخور.
پاکت خالی را تکان دادم و گفتم: این که تموم شد.
به کیسه اشاره کرد و گفت: ده تا بود. یکی دیگه باز کن.
خندیدم. مشغول جستجو توی کیسه شدم. چهار تا پاکت برداشتم و در حالی که فکر می کردم
کدام طعم را انتخاب کنم، پرسیدم: خانوادتون از انتخابتون ناراحت نشدن؟!
ــ ــ ناراحت؟ نه. چرا ناراحت بشن؟
ــ ــ آخه اینم مثل رؤیاهای منه! شما امروز بهشون گفتین من امشب می خوام با جوجه
عروسی کنم، اونام گفتن اِه چه خوب؟!! به همین راحتی؟
ــ ــ نه دقیقاً به همین راحتی. پریروز بعد از این که از رستوران برگشتیم، مهرنوش
تماس گرفت که چی شد و اینا. بهش گفتم اون که هیچی، ولی در مورد یه نفر دیگه دارم
فکر می کنم.
ــ ــ خیلی بدجنسین! به همه گفتین غیر از من!
ــ ــ من که اسمی ازت نبردم! با مامانتم همین دیروز در این مورد صحبت کردم. اونم
چون یه حرفی پیش اومد.
ــ ــ لابد دوباره نگران شده بود که حالا که اصلان پریده منو کجا آب کنه که با پسر
ناپدریم همخونه نشیم.
ــ ــ اینقدر خشن نباش.
ــ ــ موضوع همین بود، مگه نه؟
ــ ــ آره، ولی مهم نیست. من به هرحال ازت خواستگاری می کردم.
ــ ــ مامان خودتون چی گفت؟
ــ ــ مامانم؟ هیچی فقط خندید و گفت خدا رو شکر جوجه ات بالاخره بزرگ شد. واِلا تو
صد سال مجرّد می موندی.
ــ ــ واقعاً؟ یعنی منتظر من بودین؟
ــ ــ نه دقیقاً. ولی این همیشه شوخی مامانم بود. می گفت کیان مهر منتظر جوجشه.
لبخندی زدم و پرسیدم: باباتون چی؟
ــ ــ اون که معمولاً اهل ابراز احساسات نیست. فقط تبریک گفت و دعای خیر و اینا…
بعدم که ازش خواهش کردم که اگه بشه امشب عقد کنیم، گفت همه چی رو ردیف می کنه. یکی
از دوستاش عاقده و بقیه ی برنامه هام که خیلی سخت نبود. می مونه مهرداد داداش
کوچیکم که عصری بهش زنگ زدم، کلی غر زد که الآن چه جوری باید خودمو برسونم خونه؟
گفتم من که شمالم دارم میام، از یزد که کاری نداره، یه ماشین بگیر برو. دیگه اونم
قراره برسه. دیگه کسی نبود ازش اجازه بگیرم
ــ ــ مهرنوش خانم چی گفت؟
ــ ــ مهرنوش ظهر داشتم میومدم خودش زنگ زد. مامان بهش گفته بود. اونم هرچی از دهنش
دراومد بارم کرد. نه به خاطر انتخابم. به خاطر عجله ام برای عقدکنون! منم خیلی
مستدل و وکیلانه! آرومش کردم و کارایی که باید برام می کرد رو براش ردیف کردم و
توضیح دادم بیشتر از اینا بهم مدیونه
غش غش خندیدم و گفتم: خیلی بدجنسین! مگه براش چکار کرده بودین که اینقدر مدیون بود؟
ــ ــ کی بدجنسه؟ من؟! من به این خوبی! بار سنگین نگرانیمو از رو دوشش برداشتم. از
امشب می تونه سر راحت زمین بذاره و از فردا بگرده دنبال زن برای مهرداد. البته اگه
به مهرنوش باشه، از همین امشب شروع می کنه.
خندیدم. یک آبمیوه و یک پاکت مغز آفتابگردان شور باز کردم و گفتم: آخ جون منم حاضرم
همکاری کنم! چند تا دوست خوبم دارم که می تونم پیشنهاد بدم.
ــ ــ نه بابا. مهرداد منتظر تو و مهرنوش نمیمونه! چیزی که نمیگه. ولی آب زیرکاه تر
از این حرفاست. اگه تا حالا یه نم کرده برای خودش دست و پا نکرده باشه، من اسممو
عوض می کنم.
ــ ــ نه حیفه! اسمتون خیلی خوشگله!
ــ ــ جداً؟ پس چرا به اسم صدام نمی کنی؟
ــ ــ خوشگل هست. ولی خیلی سخته!
ــ ــ نازی! مثل وروره جادو حرف می زنی، سه سیلاب اسم من سخته؟
ــ ــ حالا دیگه… هی… گفتم دوستام… ببینین…
ــ ــ حرفو عوض نکن. من اسم دارم.
ــ ــ خب مگه من گفتم اسم ندارین؟
ــ ــ خب اسم من چیه؟
ــ ــ خودتون که بهتر از من می دونین. ولی ببینین..
ــ ــ با وجودی که مشتاقم، ولی نمی تونم دائم به تو نگاه کنم که. هی میگه ببینین.
کنترل ماشینو از دست میدم. ضمناً از حالا اول هر جمله باید اسممو بگی تا بذارم حرف
بزنی.
ــ ــ خیلی…
حرفم را قطع کرد و با تاکید گفت: اسمم!
ــ ــ نخیر اسم نیستین! بدجنسین!
ــ ــ این جمله ات خیلی تکراری بود. اسمم رو فراموش کردی. حالا باید ده بار برای
جریمه تکرارش کنی.
ــ ــ اهه آقای کیان مهر خان، اصلاً شما رانندگی تونو بکنین. منم دیگه هیچی نمیگم.
هان ولی میگم.
ــ ــ می دونم که میگی. اسم من اینقدر پیشوند و پسوند نداره. همینا رو می خوای بگی
که سخت میشه. ساده بگو.
ــ ــ آخه شما یه پیرمردین!
ــ ــ جوجه می خورمتا!
ــ ــ خیلی خب. کیان مهر خالی. حالا اگه گذاشتین بگم.
ــ ــ بگو. من سراپا گوشم.
ــ ــ نخیر نصفشم چشمین. هی میگین بذار من جلومو ببینم.
ــ ــ درسته. حالا یه بار دیگه.
ــ ــ چی یه بار دیگه؟
ــ ــ اسمم.
ــ ــ نخیرم! اصلاً یادم رفت چی می خواستم بگم.
ــ ــ عجله ای نیست. فکراتو بکن یادت میاد. ولی اسم من یادت نره.
ــ ــ اسم شما یادم نمیره آقای کیان مهر خان خالی!
ــ ــ یاللعجب! آقای کیان مهر خان کم بود، یه خالیم بهش اضافه شد!
معترضانه نالیدم: خب کیان مهــــــر..
ــ ــ ای جان کیان مهر. بگو.
ــ ــ دوستم…
ــ ــ می خوای دوستاتو دعوت کنی برای امشب؟
گوشی اش را از توی جیبش درآورد و به طرفم گرفت. گوشی را گرفتم و گفتم: نه نمی خوام
دوستامو دعوت کنم. یعنی فقط یکیشونه. کیان مهـــــر؟
ــ ــ جونم؟
ــ ــ یکی از دوستام آرایشگره. قرار بود برای امشب آرایشم کنه. بگم بیاد؟
چند لحظه نگاهم کرد. بعد طوری که انگار به سختی دل می کند، رو گرداند و چشم به جاده
دوخت. آرام گفت: مهرنوش از یه آرایشگر حرفه ای وقت گرفته.
لب برچیدم و گفتم: و حتماً سلیقه ی فوق العاده پسند شما اجازه نمیده که یه آماتور
منو آرایش کنه. ولی کیان مهــــــــر…
این بار دیگر حسابی با ناله صدایش کردم. خندید و گفت: داری راه میفتی. باشه. بهش
زنگ بزن.
ــ ــ مرسی!
با خوشحالی موبایلش را روشن کردم. رمز داشت. به طرفش گرفتم و گفتم: رمزش لطفاً کیان
مهر!
خندید. رمز را زد. گفتم: حالا اینقدر میگم کیان مهر تا از این همه اصرار پشیمون
بشین!
ــ ــ تو می خوای منو دور بزنی جوجه؟ نه بابا! بگرد تا بگردیم. تازه هنوز دوم شخص
مفرد مونده!
در حالی که شماره می گرفتم، گفتم: جوجه دور زدنم بلده. بعله. ما اینیم جناب کیان
مهر.
ــ ــ مواظب باش درسته خورده نشی!
خندیدم. نیلوفر جواب داد. با تردید پرسید: بله؟
ــ ــ کف چهار دست پات نعله! علیک سلام!
ــ ــ ای کوفت! کجایی تو؟ نمیگی نصف جون شدم؟ یه خبر می دادی می مردی؟
ــ ــ یواش! اول جواب سلام منو بده.
ــ ــ نخیر. اول تو بگو کدوم گوری هستی؟
ــ ــ هی یه کمی لطیفتر جانم. این گوشی اصلاً به این الفاظ رکیک عادت نداره. الآن
سنکوپ می کنه.
ــ ــ الهی صاحبش سنکوپ بکنه این همه منو دق نده.
ــ ــ خدا نکنه! صاحب این کجا بوده که تو رو دق بده؟
ــ ــ من چه می دونم؟ مگه مال خودت نیست؟ اون یکی شمارت که همش خاموشه.
ــ ــ خب اون خاموشه، دلیل این نیست که این مال منه.
ــ ــ مال هرکی هست، تو رو جون مادرت بگو الآن کجایی؟
ــ ــ رو زمین خدا. چه فرقی می کنه؟ ببین امشب چکاره ای؟
ــ ــ چار روز منو کاشته، حالا امشب چکاره ای؟ چه می دونم. برنامه ای ندارم.
ــ ــ قراره منو آرایش کنی.
ــ ــ تو رو؟ صد سال سیاه! عمراً برات قدم از قدم بردارم.
ــ ــ باشه. مهم نیست. منو بگو پیشنهاد یه آرایشگر حرفه ای رو رد کردم و گفتم فقط
نیلوفر جون.
ــ ــ ای نمیری! مگه تو فرار نکردی که این مجلس رو بهم بزنی؟
ــ ــ خب الآن که نمی خوام با اصلان عروسی کنم. بیا اینجایی که میگم.
روی دهنی را گرفتم و پرسیدم: آدرستون چیه کیــــان مهـــر؟
عمد داشتم حروف را بکشم که اذیت کنم. کیان مهر هم خندید و نشانی را گفت. برای
نیلوفر تکرار کردم و پرسیدم: میای که؟
ــ ــ چاره ایم دارم؟
ــ ــ نخیر اصلاً. بگم ساعت چند؟
کیان مهر گفت: امیدوارم هفت و نیم خونه باشیم.
ــ ــ هفت و نیم اونجا باش.
نیلوفر با بیچارگی گفت: باشه. ولی نمی خوای بگی الآن کجایی؟ این شماره ی کیه آخه؟
ــ ــ الآن جاده چالوسم، اینم گوشی نامزدمه.
نیلوفر که معلوم بود باور نکرده است، با دلخوری گفت: خیلی خب. نمی خوای بگی نگو. شب
میام ببینم زنده ای یا مرده.
ــ ــ مرسی! منتظرتم. بووووس!
ــ ــ خیلی خب دیگه خودتو لوس نکن. خدافظ.
ــ ــ خدافس!
خندیدم و قطع کردم. کیان مهر گفت: به اندازه ی پنج شیش نفر از دوستات جا داریم. اگه
می خوای دعوت کن.
ــ ــ اوممم پنج شیش نفر… با نیلوفر از همه صمیمیترم که گفتم. بقیه هم نمی
دونم… کی رو بگم کیان مهر؟
ــ ــ من هیچ نظری ندارم.
ــ ــ اوممم… شمام دوستاتونو دعوت کردین؟
ــ ــ دو سه تا از فامیل. یکیشم بهروز بود که با کلی تاسف گفت نمی تونه بیاد.
ــ ــ هوم. باش.
بالاخره صمیمیترین دوستانم را انتخاب کردم و با کمی ارفاق، هفت نفر را دعوت کردم که
همه هم قبول کردند. خیلی خوشحال شدم.
بالاخره در آخرین لحظات به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. ماشین را پارک کردیم و تقریباً
تا سالن دویدیم. بهروز به استقبالمان آمد. در حالی که با عجله سلام و علیک می کرد،
ما را به طرف گیت مخصوص پروازمان هدایت کرد. بارها را تحویل دادیم و پرواز بسته شد.
کیان مهر نفسی به راحتی کشید و گفت: دستت درد نکنه. انشااللهدامادیت جبران کنم.
بهروز نگاهی به من انداخت و گفت: ولی من هنوزم باورم نمیشه! خیلی نامردی که نامزدتو
جای یه پسر به ما قالب کردی. من و مامانمو بگو! چقدر ساده بودیم.
کیان مهر با بزرگواری لبخند زد و پرسید: مامانت بلیت گیرش اومد؟
ــ ــ آره. به لطف شما با پرواز قبلی رفت. ولی کیان مهر محاله عقدکنونم دعوتت کنم!
یعنی که چی گذاشتی عدل وسط این پروژه ی عظیم شرکت ما که روز جمعه هم تعطیل نداریم،
دستپاچه داری عقد می کنی؟! این همه صبر کردی دو هفته دیگه هم روش
ــ ــ این همه صبر کردم، کاسه هه لبریز شد. قبول نداری؟
ــ ــ نخیر.
ــ ــ باید بریم. دیر شد. خیلی ممنون از محبتت. اینم سؤییچ ماشینت. شرمنده وقت نشد
بدم کارواش اقلاً تمیز تحویلت بدم.
ــ ــ تو که فقط به فکر شست و شو باش! عروس خانم این نوبرونه ی ما مبارکتون باشه.
به پای هم پیر شین.
خندیدم و تشکر کردم. کیان مهر هم خداحافظی گرمی با او کرد و با هم به طرف سالن
ترانزیت رفتیم. اینقدر دیر شده بود که توی سالن ترانزیت هم اصلاً معطل نشدیم و به
سرعت برای سوار شدن به هواپیما راهی شدیم.
با خوشحالی گفتم: از انتظار تو سالن نفسم می گیره. میگم کیان مهر.. چی میشه همیشه
همینقدر دیر برسیم؟
ــ ــ هیچی. نفس من بند میاد. کلی تو راه حرص خوردم که اگه نرسیم چی میشه!
شانه ای بالا انداختم و گفتم: ولی تو راه خیلی به من خوش گذشت.
خندید و گفت: خوشحالم.
توی هواپیما با شوق پرسیدم: میشه کنار پنجره بنشینم؟
نگاهی به حروف روی کارتهای پرواز انداخت و گفت: نه. وسطیم.
با ناراحتی گفتم: ولی من می خوام کنار پنجره بشینم. کیان مهر خواهش می کنم.
نیم نگاهی به من انداخت. از آن نگاههای خندان که شرمنده ام می کرد. سر بزیر انداختم
و نفس عمیقی کشیدم. به خودم یادآوری کردم که خودش اصرار داشته که به اسم کوچک صدایش
کنم. نگاهم روی کف هواپیما مانده بود و با نوک پنجه داشتم بازی می کردم. حسابی دمغ
شده بودم. فقط آن کفشهای خوشگلم که کیان مهر خریده بود در آن لحظه باعث دلگرمی
بودند!
کیان مهر داشت با مهماندار حرف می زد. گوش نمی دادم. حدس زدم که مهماندار دارد
راهنمایی می کند که زودتر ردیفمان را پیدا کنیم. ردیف آخر یک آقای میانسال با موهای
کم پشت از روی صندلی اش که کنار پنجره بود، برخاست و به من لبخند زد. عرض راهروی
باریک را رد شد و صندلی بعدی نشست. با آهی جانسوز به پنجره نگاه کردم.
کیان مهر گفت: بشین.
ــ ــ کجا؟
ــ ــ رو سر من!
پوزخند تلخی زدم و گفتم: چند روزی هست رو سرتونم.
به صندلی کنار پنجره اشاره کرد و گفت: بشین دیگه.
ــ ــ آخ جون! اینجا بشینم؟
از ترس این که جوابم منفی باشد، سریع نشستم و کمربندم را هم بستم. لبخندی زد و
کنارم نشست. نگاهی به کناریش که با فاصله ی راهرو، روی صندلی بعدی نشسته بود،
انداخت و تشکر کرد.
توضیح داد: جامون دو طرف راهرو بود. از اون آقا خواهش کردم جاش رو با تو عوض کنه.
ــ ــ وای چه آقای مهربونی!!
و با خوشحالی خم شدم تا مرد را یک بار دیگر ببینم. اما کیان مهر از بین لبهایی که
تقریباً بسته بودند، غرید: بشین جوجه!
خندیدم و سرم را به پشتی کوبیدم. بعد به بیرون خیره شدم. هواپیما با کمی تاخیر راه
افتاد. کیان مهر مرتب ساعتش را نگاه می کرد.
به آرامی گفتم: ساعت رو نگاه کنین زودتر نمی رسیم.
سری به تایید تکان داد. باز گفتم: تازه تو هواپیما مرحوم گراهام بلم نمی تونه کاری
براتون بکنه.
ــ ــ به همین خیال باش. من مردم، موندم، امشب تو رو عقد می کنم.
شانه ای بالا انداختم و خندیدم.
ناصحانه گفت: ببین اگه نگران نیستی، اقلاً یه کمی تظاهر کن داری جوش می زنی.
ــ ــ شما به اندازه ی دو سه نفر دارین جوش می زنین. گمونم کافی باشه.
ــ ــ یعنی هیچ فرقی برات نمی کنه؟
ــ ــ خب چرا! ولی فکر نمی کنم نگرانیم چیزی رو عوض کنه.
ــ ــ این حرفیه که من همیشه میزنم. ولی این بار نمی تونم بهش عمل کنم.
ــ ــ ولی ظاهرتون اصلاً نشون نمیده. یعنی من اگه نمی شناختمتون نمی فهمیدم.
ــ ــ جای شکرش باقیه.
ــ ــ سعی کنین یه کمی بخوابین. خسته شدین تو راه…
ــ ــ خواب نمیرم.
ــ ــ نه. ولی آروم باشین و چشماتونو ببندین.
ــ ــ باشه.
باورم نمیشد. ولی به توصیه ام عمل کرد. سرش را عقب داد و چشمهایش را بست. نگاهش
کردم و فکر کردم هیچوقت در زندگی کسی را به این اندازه دوست نداشته ام.
هواپیما که نشست، دلم لرزید. نگاهی به کیان مهر انداختم. ردیف آخر بودیم. اولین نفر
پیاده شدیم و از در عقب بیرون رفتیم. یک آقایی که نمی شناختم، جلو آمد و گفت: خوش
اومدین.
با کیان مهر روبو سی کرد و به من تبریک و خوشامد گفت. کیان مهر که گیجی مرا دید،
معرفی کرد: آقافرهاد شوهر مهرنوش هستن.
همان موقع فرهاد گوشی اش زنگ زد و با عذرخواهی کمی از ما فاصله گرفت.
ابروهایم را بالا بردم و گفتم: آهان! من فقط روز عروسیشون دیده بودمشون. اونم هزار
سال پیش بود.
ــ ــ این واحد هزار ساله ی تو دقیقاً چه بُعد زمانی رو تعریف می کنه؟
ــ ــ نمی دونم. سؤالای سخت سخت می پرسین!
بارهایمان را که گرفتیم راه افتادیم. وقتی که جلوی آن در آشنای چوبی رسیدیم، ناگهان
خاطرات به ذهنم هجوم آوردند. وارد راهرو شدیم. صدای هلهله و خوشامد، فضا را پر کرده
بود. اولین نفر مامان بود که محکم در آغوشم کشید و گفت: خدا رو شکر که حالت خوبه.
بعد هم مادر کیان مهر که گفت: خوش اومدی عروس گلم.
خنده ام گرفت. یاد آن روزها افتادم که کنارم می نشست و سربسرم می گذاشت. در حالی که
من به شدت مشغول نقاشی با خودکارهای رنگی کیان مهر بودم، می پرسید: چی میکشی عروس
طلا؟
ته خودکار را می جویدم و می گفتم: من جواهرم.
کیان مهر آن طرفم می نشست و می گفت: نخیر تو جوجه ای. جوجه ی خودمی. جوجه طلایی.
مامان از آن طرف اتاق به تندی می گفت: جواهر خودکار رو نجو. خراب میشه.
و کیان مهر لبخندی می زد و با مهر اشاره می کرد اشکال نداره…
ازدحام جمعیت اجازه نداد، بیش از آن به رؤیاهایم بپردازم. کت و کلاهم را گرفتند و
به حمام رانده شدم. جملات متعجب و متاسفی درباره ی کوتاهی موهایم شنیدم، اما فرصتی
برای جواب نشد. به سرعت دوش گرفتم و با پولیور و شلوار جین بیرون آمدم. توی اتاق
مهمان که درش توی همان راهروی دم در باز میشد، روی تخت چند دست لباس شب بود. مهرنوش
دستم را گرفت. لباسها رو نشانم داد و پرسید: از کدوم خوشت میاد؟
نگاهم روی لباسها چرخید. نیلوفر گفت: آبی بهت میاد.
نگاهم روی لباس ساتن آبی که بالاتنه اش سنگ دوزی شده بود، ماند. اما سری به نفی
تکان دادم و گفتم: نه.
نیلوفر با ناراحتی گفت: زود باش دیگه انتخاب کن. ساعت هشت و نیمه! مهمونا یک ساعته
که اینجان. عاقدم هست.
مهرنوش پرسید: قرمز دوست داری؟
پیراهن قرمز بالاتنه اش حریر پلیسه بود با دامن ساتن. بازهم سری به نفی تکان دادم.
مهرنوش لباسهای آبی و قرمز را برداشت و گفت: خب. اونایی که نمی خوای بگو. انتخاب
ساده تر میشه.
رفت که آنها را تو کمد آویزان کند. نیلوفر دستی زیر پیراهن س*بز زد و پرسید: این
چی؟ اصلاً لباس عقد باید س#بز باشه. به خاطر بخت و اینا…
پوزخندی زدم و گفتم: من بختمو پیدا کردم. اینم خوشرنگ نیست.
ــ ــ اَه تو رو خدا جواهر! اینقدر سخت نگیر.
مهرنوش با لبخند پیراهن س@بز را هم برداشت و گفت: عروسه و نازش. بذار راحت باشه.
نیلوفر آهی کشید و گفت: اگه بهش سواری بدین بیچاره میشین.
ابروهایم بالا پرید: نیلو!!!
ــ ــ نیلو و مرض! انتخاب کن دیگه.
نگاهم بین سه لباس نقره ای و صورتی و سفید عروسی چرخید. بالاخره هم لباس سفید که
طرحش از همه جذابتر بود را برداشتم. ساتن کلفت سفید بود. بالاتنه اش یک طرفش چند
پیلی می خورد و یک طرف دامنش هم گلهای حرید و مروارید دوخته شده بود. یک جفت دستکش
بلند هم داشت. دستی به پیلیهای بالاتنه کشیدم.
نیلوفر عجولانه پرسید: همین خوبه؟
لب برچیدم و پرسیدم: آخه روز عقده. زشت نیست سفید بپوشم؟
مهرنوش دلجویانه گفت: نه. چرا زشت باشه؟
با ناراحتی پرسیدم: نمیگن چقدر هوله؟
مهرنوش با مهربانی لبخند زد و گفت: اونی که هوله شاه دوماده.
نیلوفر هم گفت: نجنبی غیابی عقدت می کنه.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: بهتر!
نیلوفر کف دستش را به پیشانی اش کوبید و گفت: خدایا این چقدر خونسرده!
خندیدم. با مهرنوش کمکم کردند که لباس را بپوشم و جلوی آینه ایستادم. باورم نمیشد
که این عروس لطیف من باشم! لبخندی زدم و آرام گفتم: خوبه.
نیلوفر تقریباً داد زد: خوبه؟ فوق العاده اس! اصلاً هیچکدوم به شیکی این یکی
نبودند. و البته فقط رو تن تو به این قشنگی میشینه. خیلی خب زود باش. یه پارچه به
من بدین. فرصت نیست لباس عوض کنه. یه پیش بندی، پارچه ای چیزی بندازین دور شونه هاش
که لباسش کثیف نشه. من سریع آرایش کنم ببینم چی میشه.
مهرنوش پارچه ی نرمی دور شانه هایم پیچید و به دقت لباس را پوشاند. تا نیلوفر داشت
آرایش می کرد، مهرنوش ناخنهای دستها و پاهایم را لاک زد و یک جفت کفش طلایی پایم
کرد. توضیح داد: دوستم فقط همین یه جفت کفش مجلسی رو اندازه ی تو داشت.
لبخندی زدم و گفتم: خوبه.
نیلوفر روی صورتم خم شد و گفت: از خداتم باشه. چشماتو ببند.
چشمهایم را بستم. چقدر خوابم می آمد! نیلوفر مشغول سایه زدن و خم چشم کشیدن بود و
من فکر می کردم کاش میشد دراز بکشم و خُرپف!
کارش را ظرف ده دقیقه تمام کرد. موهای کوتاهم را با ژل فرفری کرد و یک تاج زیبای
نقره ای روی سرم گذاشت. مهرنوش یک چادر سفید با گلهای کمرنگ گلبهی و آبی روی سرم
انداخت و گفت: خب عزیزم. بریم.
به آرامی از جا برخاستم. با آن کفشهای پاشنه ده سانتیمتری به زحمت می توانستم
تعادلم را حفظ کنم. به سختی قدمی به جلو برداشتم. مهرنوش دستم را گرفت. شانه ی
نیلوفر را هم گرفتم و آرام آرام به اتاق پذیرایی رفتم. لرزان پیش رفتم و روی مبل
بالای اتاق کنار کیان مهر
شوهرعمه اش دم در بودند. آن هم کاملاً ساده و بدون سر و صدا. هنوز بوی اسفند می
آمد، ولی منقلش آن دور و بر نبود. عمه اش با خوشرویی خوشامد گفت و دستپاچه گفت:
عزیزم ما نمی خواستیم ناراحتت کنیم.
خیلی خجالت کشیدم. اما واقعاً نمیتوانستم عکس العمل بهتری داشته باشم. هنوز دست
کیان مهر را محکم فشار می دادم. انگار اگر ولش می کردم، او بود که فرار می کرد و
مرا در آن جمع تنها می گذاشت!
همه سعی می کردند کاری به کارم نداشته باشند و همین رفتارشان را بیش از حد مصنوعی
می کرد. کنار کیان مهر روی مبل دو نفره نشسته بودم و به شدّت به میز جلوی مبل نگاه
می کردم.
کیان مهر زمزمه کرد: مامان بزرگم میخواد باهات احوال پرسی کنه.
سر بلند کردم و به زحمت با آن پیرزن مهربان سلام و علیک کردم. کیان مهر باز زمزمه
کرد: میشه دستمو ول کنی برم با مامان بزرگ روبوسی کنم؟
ــ ــ منم باید بیام؟
ــ ــ اگه بیای مؤدبانه تره.
ــ ــ نه خجالت می کشم.
آهی کشید و به تنهایی از جا برخاست. جلوی مادربزرگش زانو زد و چند کلمه ای هم با او
حرف زد. اینقدر دلم می خواست نزدیکش باشم، که بالاخره از جا برخاستم و من هم با
مادربزرگش از نزدیک احوالپرسی کردم.
خیلی سخت بود و بالاخره وقتی دوباره نشستیم، نفسی به راحتی کشیدم.
کم کم همه رفتارشان عادی شد و مشغول بگو و بخند شدند. فقط من بودم که نمی توانستم
با جمع قاطی شوم و تا آخر شب همانطور معذب بودم.
آخر شب وقتی بالاخره خداحافظی کردیم، عمه اش کلی عذرخواهی کرد که به من بد گذشته
است و آرزو کرد خیلی زود با جمعشان صمیمی بشوم. نمی دانستم چه جوابی بدهم. فقط زیر
لب تشکر کردم و بیرون آمدم.
توی ماشین که نشستیم، کیان مهر پرسید: این چه کاری بود؟
ــ ــ من گفتم که…
ــ ــ تو گفتی. ولی چرا؟ دیشب که معمولی بودی.
ــ ــ دیشب داشتم از خواب می مردم. هیچی حالیم نبود. تازه شب عقدم بود. مامانم و
دوستام هم بودن. خیلی غریبی نمی کردم. ولی امشب که خبری نبود. دوست داشتم معمولی
باشن.
ــ ــ اونا که نمی خواستن بخورنت! فقط می خواستن ورودتو به خانواده خوشامد بگن.
با بغض سر بزیر انداختم و گفتم: می دونم.
آهی کشید و گفت: گریه نکن.
دیگر حرف نزدم. جلوی در گاراژ خانه ی پدریش توقف کرد. نگاهی به در انداختم و گفتم:
میرم خونمون.
در حالی که پیاده میشد، گفت: خونت اینجاست.
در گاراژ را باز کرد و برگشت. دوباره گفتم: می خوام برم خونمون.
ــ ــ ببین من به عمه اینا نگفته بودم که اونجوری به استقبالت بیان.
ــ ــ می دونم. ولی می خوام برم خونمون.
ــ ــ جوجو من جبران می کنم.
ــ ــ چی رو جبران می کنین؟
ــ ــ تو از من دلخوری. حق داری. ولی جبران می کنم. قول میدم.
ــ ــ من از شما دلخور نیستم. ولی می خوام برم خونمون.
ماشین را توی خانه برد. خاموش کرد و رو به من چرخید. بدون حرفی به من چشم دوخت. بعد
از چند لحظه گفت: بیا بریم تو. نیم ساعت ببینمت، بعد می رسونمت. هنوز خیلی دیر
نیست.
ــ ــ ولی ما الآن… الآن چند روزه که باهمیم.
نفسش را با حرص بیرون داد و بعد گفت: باشه. هرجور دلت می خواد.
ماشین را بیرون زد و دوباره در گاراژ را بست. بعد در سکوتی تلخ و گزنده راه افتاد.
می دانستم این سکوت، یعنی بیش از حد عصبانیست. داشتم از ترس می مردم و جرأت نداشتم
جیک بزنم.
جلوی در خانه پیاده شدم. صدایم حتی برای خداحافظی هم بالا نمی آمد. او هم هیچ نگفت.
سرد و جدی روبرویش را نگاه می کرد. تنها صدایی که سکوت را می شکست، صدای کوبیدن
قلبم بود که از ترس به شدت میزد. بین در باز ماشین ایستاده بودم. نه می توانستم
بروم، نه دوباره سوار شوم. بالاخره دلم را یک دل کردم. به سرعت خداحافظی کردم و به
طرف در خانه رفتم. کلید را برده بودم. در را باز کردم. برگشتم و نگاهش کردم.
همانطور به روبرویش نگاه می کرد و خیال رفتن نداشت. احساس بیچارگی می کردم. به طرف
ماشین برگشتم. در را باز کردم. کمی خم شدم و پرسیدم: اممم .. می خواین بیاین تو؟ یه
نیم ساعت؟
به سردی گفت: نه متشکرم. میرم خونه. فردا باید برم سر کار.
آهی کشیدم و گفتم: باشه. پس… پس شبتون بخیر.
ــ ــ برو دیگه. خداحافظ.
با ناراحتی در را بستم. مگر چکار کرده بودم؟! اگر کتکم میزد، از این رفتارش خیلی
بهتر بود! وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم. چند قدم تو رفتم. هنوز به در ورودی
نرسیده بودم که فکر کردم: الآن میره. امشب دیگه نمی بینمش. فردا میره سرکار. شاید
تا شب نیاد. شاید شبم عصبانی باشه دوباره نیاد. شاید حتی تلفنمم جواب نده. شاید…
دوان دوان برگشتم. هنوز جلوی در بود. در را باز کردم. با عجله نشستم. کمربندم را
بستم و گفتم: بریم.
با لبخند نامحسوسی راه افتاد. نگاهش کردم. لبخندم را فرو خوردم. بعد از چند لحظه
گفتم: خیلی لجبازین!
خندید. ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بابا.
کوچه را ریورس برگشت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ولی یه شب میرم خونمون.
ــ ــ مگه من مرده باشم.
ــ ــ نه… حالا اینطوریام نیست. شاید برین سفر، مأموریت، جایی… اونوقت…
نفس عمیقی کشید و پرسید: چطور جایی باشه که تو رو نبرم؟
ــ ــ یعنی شما از سفر با من توبه کار نشدین؟
ــ ــ من از سفر با تو لذت بردم. برای اولین بار لذتی رو تجربه کردم که هیچوقت طعمش
رو نچشیده بودم.
ــ ــ ولی شما خیلیم عاشق من نیستین. اگه بودین اینقدر از دستم عصبانی نمی شدین.
همین چند دقیقه پیش می خواستین کلّمو بکنین.
ــ ــ اینطوری نبود.
ــ ــ اینطوری بود.
ــ ــ من نمی خواستم سرتو ببرم! اصلاً عصبانی نبودم.
ــ ــ ببینین من یه جوجه ی زرد زردم! سعی نکنین رنگم کنین و جای گربه بفروشینم!
خندید و گفت: من تو رو به هیچ قیمتی نمی فروشم.
ــ ــ مرسی. ولی می خواستم بگم لازم نیست به من دروغ بگین. شما خیلی خیلی عصبانی
بودین.
ــ ــ من فقط خیلی خیلی غمگین بودم.
ــ ــ نخیر عصبانی بودین. مثل بچه ای که جوجشو ازش گرفته باشن.
ــ ــ جوجه جیرجیر کنی خوردمت ها! من بچه ام؟
ــ ــ اگه من جوجه ام، شمام بچه این. یه پسربچه ی لجباز که فکر می کنه همه می خوان
جوجشو بخورن.
ــ ــ من فکر نمی کنم که مامانت می خواد تو رو بخوره. ولی دلم برات تنگ میشه.
رسیده بودیم. پیاده شد و دوباره در گاراژ را باز کرد. ماشین را توی خانه گذاشت و
رفت تا در را ببندد. وارد خانه شدیم. چراغ هال روشن بود، ولی پدر و مادرش دور و بر
نبودند. در حالی که با نرده ها بازی می کردم از پله ها بالا رفتم.
وقتی آماده شدم که بخوابم، لب تخت نشست و پرسید: تو از من دلخوری؟
خواب آلوده گفتم: نه.
دراز کشید. دستش را زیر سرم گذاشت و گفت: بهرحال معذرت می خوام که ناراحتت کردم.
صورتم را توی بازویش فرو کردم و چشم بسته گفتم: منم معذرت میخوام. خیلی اذیتتون
کردم.
آرام موهایم را نوازش کرد و پرسید: کی می خوای بهم بگی تو؟
با بی قراری سر جایم جابجا شدم و گفتم: نمی دونم. من نصف شب لگد می زنم ها!
خندید و گفت: باشه. اشکالی نداره. نمی تونی پرتم کنی پایین.
خندیدم. چشمهایم را بستم و سعی کردم بخوابم. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که از جا
پریدم و گفتم: نمی تونم بخوابم. گشنمه.
ــ ــ وای جوجو همین یه ساعت پیش شام خوردی! هرچند برای تو این حرفا فایده نداره.
تازه اینقدر داشتی خجالت میکشیدی که یه ذره بیشتر نخوردی.
نشستم. به دیوار تکیه دادم و تایید کردم: اوهوم. هیچی نخوردم. چیپس ندارین؟
دستش را زیر سرش گذاشت و نالید: جوجه… نصف شبی من چیپسم کجا بوده؟
ــ ــ خب سؤال کردم!
ــ ــ از دیشب چلو کباب باید باشه. می خوای گرم کنم برات بیارم؟
ــ ــ اوممم نه. نمی خوام.
ــ ــ نیمرو می خوری؟
ــ ــ نه…
ــ ــ نون و پنیر؟
ــ ــ نه…
ــ ــ کره مربا؟
ــ ــ نه…
ــ ــ خیلی لوسی بچه! بگیر بخواب.
ــ ــ کیک هست؟
ــ ــ آره. باید تو یخچال باشه.
ــ ــ میرم بخورم.
ــ ــ بذار خودم برات میارم. اینقدر سروصدا می کنی که غیر از مامان و بابا، همسایه
ها رو هم بیدار می کنی.
از جا برخاست و رفت. چند لحظه گذشت. فکر کردم به دنبالش بروم. وقتی به نرده ها
رسیدم، وسوسه ی قدیمی به سراغم آمد. آرام لب نرده نشستم و سر خوردم. تا پایین مشکلی
نبود. اما قبل از این که بتوانم سر پا بایستم، توی تاریکی به میزی خوردم و آن را با
سر و صدا چپه کردم. بلافاصله چراغ هال روشن شد. کیان مهر یک سینی محتوی شیر و کیک
دستش بود، اخم آلود پرسید: چکار می کنی؟
سر و کله ی پدر و مادرش هم پیدا شد. بیتاخانم خواب آلود پرسید: خوبی عزیزم؟
ایستادم و با شرمندگی دستی به سرم کشیدم. خجالت زده عذرخواهی کردم و بعد مثل فشنگ
از پله ها بالا رفتم و زیر لحاف قایم شدم.
کیان مهر لب تخت نشست و غرّید: بسه دیگه. پاشو کیکتو بخور.
از زیر لحاف گفتم: من نمی خواستم بیدارشون کنم.
ــ ــ می دونم. بهت گفته بودم نیا پایین.
سرم را از زیر لحاف درآوردم و خجالت زده گفتم: من درست بشو نیستم نه؟
لبخندی زد و گفت: کم کم عادت می کنم. پاشو شیرتو بخور.
صبح کیان مهر می خواست دستش را از زیر سرم بردارد، که از خواب پریدم. چشم بسته
بازویش را گرفتم، غلتی زدم و راحتتر خوابیدم.
آرام زمزمه کرد: باید برم جوجو.
ــ ــ هنوز زوده.
ــ ــ باید برم.
ــ ــ کجا؟
ــ ــ دفترم. باید یه پرونده رو بخونم. ساعت ۹ دادگاه دارم.
همانطور که چشمهایم را بسته نگه داشته بودم، گفتم: خب پرونده رو بعداً بخونین.
خندید. لپم را کشید و گفت: باید از صاحبش دفاع کنم. چه جوری بعداً بخونم؟
نالیدم: خب چرا تا حالا نخوندین؟
گونه ام را محکم بو-سید و با خوشرویی گفت: چون هفته ی گذشته رو در خدمت شما بودم.
فرصت نشد بخونم. حالا دستمو میدی برم؟
ــ ــ تو دادگاه دستم لازمه؟
ــ ــ اگه تو میخوایش که نه. چشماتو وا کن اقلاً!
ــ ــ خوابم می پره.
خندید. بعد از این که حسابی چلانده شدم، برخاست و رفت. من هم بعد از این که تلاشم
برای دوباره خواب رفتن بی نتیجه ماند، روی تخت نشستم. به دیوار تکیه دادم و بغ
کردم. داشت وسایلش را مرتب می کرد. نگاهی به من انداخت و گفت: الآن میرم راحت
بخواب.
قهرآلود گفتم: دیگه خوابم نمیاد.
ــ ــ پس صورتتو بشور بریم پایین باهم صبحونه بخوریم.
ــ ــ گشنم نیس.
جلو آمد. به شوخی دست روی پیشانیم گذاشت و گفت: تبم که نداری، پس چی شده؟
ــ ــ نمیشه منم بیام؟
ــ ــ دادگاه جای جوجه ها نیست.
ــ ــ الآن که نمیرین دادگاه.
چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: آره اول میرم دفترم؛ ولی
عزیز دلم خودت کلاهتو قاضی کن ببین، جایی که تو باشی من دو خط روزنامه هم نمی تونم
بخونم، چه برسه به پرونده. مسئله ی مرگ و زندگیه!
ــ ــ طرف قاتله؟
ــ ــ نه دقیقاً. ولی به هرحال مسائل کاریم ربطی به تو نداره. همینجا باش. سعی می
کنم ظهر زود برگردم. میای بریم صبحونه بخوریم؟
ــ ــ نه.
ــ ــ باشه. من میرم دو تا نیمروی مشتی برای خودم بذارم. اگه زود رسیدی میشه
چهارتا. اگه نیومدی هم که…
پیروزمندانه گفتم: مال شما رو می خورم.
با استیصال سری به تایید تکان داد و گفت: مال منو می خوری.
از اتاق بیرون رفت. من هم تنبلانه برخاستم. صورتم را شستم. پله ها را یکی یکی پایین
آمدم. دلم می خواست یک بار دیگر از روی نرده ها سر بخورم، اما جرأت نداشتم.
پایین کسی نبود. به آشپزخانه رفتم. کیان مهر صندلی را برایم عقب کشید و گفت: بشین
گیسوطلایم. الآن آماده میشه.
خندیدم. نشستم و گفتم: شما خیلی لوسم می کنین.
ماهیتابه را روی میز گذاشت. نشست و پرسید: مگه بدت میاد؟
ــ ــ نه. کی بدش میاد؟
خندید. برایم تو بشقاب نیمرو گذاشت و بعد برای خودش کشید. با حیرت به دستهایش که با
ظرافت تخم مرغ را می برید و نان را لقمه می کرد نگاه کردم و پرسیدم: میشه منم یه
روز یاد بگیرم مثل شتر نخورم؟
خندید و گفت: من بهت امیدوارم.
ــ ــ هنوزم نمی فهمم…
ــ ــ بیخیال. بخور. سرد میشه از دهن میفته.
خواب آلود مشغول خوردن شدم. بعد از چند لحظه گفت: مامان اینا رفتن بیرون. کسی خونه
نیست. میخوای بری خونه مامانت؟
ــ ــ خب میان حتماً.
ــ ــ نمی دونم. یه مقدار کار داشتن برای مقدمات سفرشون. یه مقدارم خداحافظی از
اقوام. شاید تا ظهر طول بکشه.
ناگهان چشمهایم برقی زد و گفتم: نه می خوام همینجا بمونم.
لپم را کشید و گفت: باشه. ولی خونه رو به آتیش نکش.
ــ ــ من؟! من به این مظلومی! نازی! عزیزی…
ابرویی بالا انداخت و گفت: ناز و عزیزش حرفی ندارم. ولی مظلوم؟!!
ــ ــ کیان مــــــــــهر…
ــ ــ جونم؟ باشه. مظلوم جان مراقب خودت باش. خواهش می کنم.
ــ ــ چشممم.
از جا برخاست. بشقابش و ماهیتابه را توی سینک گذاشت و رفت تا لباس عوض کند. منم
صبحانه ام را تمام کردم. ظرفها را شستم و از آشپزخانه بیرون آمدم.
نگاهی به مبلها انداختم و با خوشی لبخند زدم. دستی روی نرده ی راه پله کشیدم. کیان
مهر با کت شلوار و پالتو و سامسونیت با عجله از پله ها پایین آمد. برای چند لحظه یک
دستی در آغو-شم کشید و دوباره گفت: خواهش می کنم مواظب خودت باش.
ــ ــ چشممم.
قدمی عقب رفت. سری تکان داد و با بی میلی خداحافظی کرد. از دم در حیاط دوباره
پرسید: مطمئنی نمیخوای بری خونه ی مامانت؟
ــ ــ بله.
ــ ــ باشه. خداحافظ.
ــ ــ خداحافظ.
دم در حیاط ایستادم و وقتی که در گاراژ را می بست بار دیگر برایش دست تکان دادم.
بعد به آرامی چرخیدم. در را بستم و نگاهی به مبلها انداختم. یک سی دی پلیر روی میز
کنار مبل بود. همانجا که قدیم رادیوی عمه جان بود. جلو رفتم. تو کشو بین سی دیها
گشتم و بالاخره موزیک شادی پیدا کردم. سی دی را توی دستگاه گذاشتم و صدایش را بلند
کردم. در حالی که روی مبلها می پریدم همراه آهنگ بلند می خواندم. صدای باز شدن در
خانه را شنیدم، اما مفهومش را درک نکردم. در حال پریدن اتفاقاً به طرف در چرخیدم.
کیان مهر بود. خندیدم. از روی مبل پایین پریدم و با شرمندگی گفتم: ببخشید.
جلو رفتم. به شوخی دماغم را گرفت و گفت: انرژیهات تخلیه شد؟
نفس نفس زنان گفتم: بعله. مرسی!
ــ ــ میشه صداشو کم کنی؟
ــ ــ چشم.
خاموشش کردم. از پله ها بالا رفت و چند لحظه بعد با چند برگ کاغذ برگشت. به ستون
کنار هال تکیه دادم و ناامیدانه پرسیدم: نمیشه همینجا بخونین؟ من قول میدم سروصدا
نکنم.
خندید و گفت: نه این که ده دقیقه تنها بودی خیلی دلت گرفته بود!
ــ ــ تا ظهر که نمی تونم بپرم! همین حالا هم نفس کم آوردم.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: وقتم خیلی کمه. صرف نمی کنه برم دفتر. مطمئنی میتونی
ساکت باشی؟
با خوشحالی گفتم: قول میدم! قول پیشاهنگی!
خندید. رفت سامسونیتش را از توی ماشینش آورد. روی مبل نشست. پاهایش را روی میز
گذاشت و پرسید: پیشاهنگ می تونی یه چایی برای من بریزی؟
ــ ــ بله قربان!
به آشپزخانه دویدم. پایم به لبه ی چهار چوب گیر کرد و تمام قد روی زمین پهن شدم.
البته صدای سقوطم خیلی بلند نبود. کیان مهر فقط پرسید: چی شد؟
از جا برخاستم و گفتم: هیچی.
از توی ظرف شسته ها استکان برداشتم و روی پنجه به طرف سماور چرخیدم. نمی دانم چه شد
که استکان از دستم رها شد، توی هوا چرخید و آن طرف آشپزخانه روی زمین خورد شد.
کیان مهر به آشپزخانه دوید و پرسید: کفش داری؟
با شرمندگی گفتم: نه.
نگاهی به جایی که ایستاده بودم و جایی که استکان خورد شده بود، انداخت و پرسید: تو
چکار کردی؟ پرتش کردی؟
خجالت زده گفتم: من نکردم. خودش رفت. الآن جاروش میکنم. شما به کارتون برسین. زود
براتون چایی میارم.
ــ ــ بیا حداقل دمپایی بپوش. تو رو خدا مواظب باش.
خورده شیشه ها را به دقت جارو کردم. توی دلم به دست و پا چلفتی بودنم فحش دادم.
بالاخره هم یک استکان چای ریختم و توی هال بردم. کیان مهر در حالی که حواسش توی
پرونده بود، اخم آلود تشکر کرد.
با ناراحتی گفتم: معذرت می خوام. نمی خواستم بشکنمش.
بدون این که نگاهم کند، گفت: می دونم. فدای سرت. بذار بخونم.
ــ ــ چشم.
از پله ها بالا رفتم. وسط پله ها نشستم. دراز کشیدم و از بین سنگهای پله به کیان
مهر چشم دوختم. لپ تاپش را باز کرده بود. گاهی مطلبی را جستجو می کرد. گاهی هم پوشه
ای را که دستش بود می خواند. توی جیبهایش را گشت. بدون این که سر بلند کند، گفت:
جوجه یه خودکار میدی؟ رو میزمه.
خوشحال از این که کاری می توانم بکنم، برخاستم. به اتاقش رفتم و با خودکار برگشتم.
از بالا نگاهش کردم. هنوز مشغول بود. لب نرده نشستم و با احتیاط سر خوردم. بدون
برخورد مشکل داری به زمین رسیدم. خودکار را به طرفش گرفتم و کنارش نشستم. بدون این
که نگاهم کند، موهایم را بهم ریخت. مطلبی را یادداشت کرد. ساعت را نگاه کرد. سرم را
زیر بغلش فرو کردم. دست دور شانه هایم انداخت و چند دقیقه دیگر هم به خواندن ادامه
داد. بالاخره برخاست. وسایلش را جمع کرد و گفت: دعا کن از عهده اش بربیام. نصف
پرونده اش مونده هنوز.
با اطمینان گفتم: شما می تونین. من مطمئنم.
سری تکان داد و گفت: خدا کنه. یه بوس بده برم.
روی نوک پنجه ایستادم و به گردنش آویزان شدم.
نالید: آی جوجه…
خندید. لبهایم رو بو-سید و رفت. در که پشت سرش بسته شد، دلم گرفت. نگاهم روی در
بسته مانده بود. چقدر دلم می خواست برگردد.
با خودم گفتم: این کمال بی انصافیه که دو روز بعد از عروسی باید بره سر کار. ما
الآن باید می رفتیم ماه عسل. چقدر خوش می گذشت. هی…
روی پاشنه چرخیدم. نگاهم دور هال چرخید. چشمانم برق زد. من و این خانه تنهای تنها
بودیم! تمام آرزوهای کودکیم!!
از جا پریدم. از روی مبلها جست زدم و شروع به جستجو کردم. همه ی اتاقهای پایین را
گشتم. دقت می کردم که چیزی را بهم نریزم. فقط با اشتهای سیری ناپذیری همه جا را
تماشا کردم. بعد نوبت به همه ی اتاقهای بالا رسید. همه جا را گشتم و بالاخره به
اتاق کیان مهر رفتم. در کمدهایش را باز کردم و فکر کردم: خدا کنه چیز خصوصی نداشته
باشه که نخواد من ببینم!
نه. چیز خاصی نبود. لباسهای مرتب آویزان شده و کفشهای جفت شده ی کف کمد. با خنده
فکر کردم: عین کمد منه!
توی کشوها را هم نگاه کردم. جورابها و لباسها و بالاخره کشوی آخر که مقداری وسیله ی
بی ربط تویش بود. انگار یادگارهایش بودند. یک کیف پول خالی، یک سنگ قشنگ، یک قلم
خودنویس و مقداری خرت و پرت دیگر که با نظم کنار هم چیده شده بودند. خواستم کشو را
ببندم که چشمم به دفتر بزرگ جلدقرمزی افتاد که به دیواره ی انتهای کشو تکیه داده
شده بود. این یکی را خوب می شناختم! اشکی آرام از روی گونه ام سرخورد و پایین چکید.
دفتر را برداشتم و روی تخت نشستم. پاهایم را دراز کردم و به دیوار تکیه دادم.
نقاشیهای بی سر و تهم که اکثراً با خودکار صورتی کشیده بودم، منظم و مرتب آنجا بود.
زیر همه تاریخ و اسم خورده بود. آخرین تاریخ هم دقیقاً مال یازده سال پیش در تاریخ
پنج روز قبل بود. یعنی همان روزی که تصمیم گرفتم فرار کنم و کیان مهر را دیدم. یعنی
در این یازده سال اصلاً ندیده بودمش؟ هرچه فکر کردم چیزی یادم نیامد. چه پنج روز
عجیبی!! پنج روزی که بعد یازده سال مرا به جایی برگرداند که از کودکی عاشقش بودم.
به کسی که همیشه دوست داشتم به شانه هایش تکیه کنم…
هنوز نصف دفتر سفید بود. قلم برداشتم. باید می نوشتم. این پنج روز باید جایی ثبت
میشد تا فراموشش نکنم…
پایان
شاذّه
۷/۸/۱۳۹۰ ساعت یک و نیم بعدازظهر
من یه کم از اولش یه کم از آخرش ش خوندم, ولی فهمیدم دختره با یه مرد وکیل ازدواج میکنه
کاش همه زندگیا اینجوری بود, به هرحال ممنون
سلام زهره جان شکلک احوال پرسی گرم پست خیلی خوبی هست من خب خیلی نه ولی خب خیلی کتاب خوندم ولی از همه بیشتر سه تفنگ دار بعد قلعه حیوانات رو دوست دارم بازم ممنون بای بای
سلااام, شکلک دست دادن
خوبی فرشته ی روی زمین؟؟
ممنون از معرفی کتاب و حضورت دوست عزیزم
سلام زهره عزیز. پست خوبیه مرسی…
اول یه تشکر کنم از آقای آگاهی, عجب کتاب خوبیه! کاش بشه صوتیش رو داشته باشیم…
کتابی که من دیشب تمومش کردم “این سه زن” از مسعود بهنود بود: راجع به اشرف پهلوی, مریم فرمانفرما و ایران تیمورتاش. جالب بود, اما نمیدونم چرا اون حس بیطرفی که تو کتابای دیگه آقای بهنود حس میکردم اینجا انگار کمرنگ شده بود؛ شایدم تصور من اینه. ولی کتابای دیگه آقای بهنود “امینه” و “خانوم” فوقالعاده است, حتماً بخونید!
راستی زهره جان خوش به حالت که خواهر داری, اونم از نوع کتابخونش! من که ندارم؛ ولی از حق نگذرم مادرم برام کم نمیذاره…
کتاب سالار مگسها از ویلیام گولدینگ هم خییییییییلیییییی خوبه….
ممنون یه عاااالمه
سلام. کتاب صوتیش هست و من از روی فایل صوتی تایپش کردم. متأسفانه اینترنت دانشگاهمون افتضاحه وگرنه جایی آپلودش می کردم. اگه از دوستان کسی توانایی آپلود کتاب خاطرات شازده حمام رو داره برای دوستان بذاره. من احساس می کنم این کتاب با اون که موضوع نابینایی نداره اما چون خاطره نویسی عالی ای داره و زبان ساده ای هم می تونه برای همه مفید باشه.
امیدوارم بتونم آپ کنم, واقعا جالب و جذابه
سلاام ب مهسا جااان, پستم مثل خودته,
اسمت هم قشنگه,
صوتیش رو دارم اگه بتونم حتما میذارم, آخه من اینترنتم نا سرعته پر محدوده, خخخ
خدا مامانتو واست نگه داره, خدا رو شکر خانواده ی خوبی دارم,
خانم رو ۵۰ صفحه اولش رو خوندم, رهاش کردم, ولی خواهرم خوندش
خوشحالم کردی, امیدوارم بازم ببینمت,
سربلند و شاااد بااااشی
سلاام زهره خاله.
این پست نمیدونم چرا از زیر دستم در رفته بود.
الآن کشفش کردم.
اول میخواستم بگم بیا کتاب صد سال تنهایی رو بیست سال بیست سال بخون تا هضمش برات راحتتر باشه خخخ.
بعدشم که من آخرین کتابی رو که خوندم رمان دن آرام از میخاییل شولوخوف بوده که اثر روحی و روانی که روی من گذاشته باعث این شده که دلم نمیاد کتاب تازه ای رو بخونم که نکنه اثر کتاب قبلی از بین بره.
مثل یه غذای خیلی خوشمزه که بعد از خوردنش تا مدتی چیزی نمیخوری که مزه غذای قبلی رو حفظ کنی.
با این احوال من به دوستداران رمانهای خارجی بخصوص رمانهای روسی توصیه میکنم که با حوصله این رمان و همچنین رمان جنایت و مکافات و رمان جنگ و صلح رو بخونن.
از رمانهای شبهای روشن و آنا کارنینا هم غافل نشید که از دست تون میره.
ممنون از پست.
سلااام ب دایی چشمه,
من میگم شما بخونید خلاصشو واسه من بگین,
خخخخخ
چه حس جالبی!!
واییی من انگاری با این کتابهای خارجکی نمیتونم ارتباط بگیرم
مرررسییی از حضور و معرفی کتاب
سلام زهره جان ببخش دیر اومدم
از آقایان آگاهی و خسروی بابت نوشته هاشون ممنونم
من کتاب صد سال تنهایی رو خوندم تا ججایی که به یکی از دوستام صد روز وقت دادم که کتاب رو بخونه و خلاصه شو بهم بگه
کتاب کوری رو هم بهتون پیشنهاد میکنم حتماً بخونش
کتاب غیر درسی هم کتب روانشناسی و انگلیسی زیاد میخونم
پست خیلی قشنگی بود مرسی
سلااام بر پریسیمای عزیز
جدی باید هرطور شده برم بخونم, همه تعریفشو میکنن,
کوری رو خوندم,
دقیقا صدای اون گویندش تو ذهنمه, اسم نویسنده شو هم اگه درست یادم مونده باشه, ژوزه ساراموگو بود,
موفق باشی
سلام زهره جونم
من راستشُ بخوایی زیاد کتاب نمی خونم، منم مثل شما با این رمان خارجکیا نمی تونم ارتباط بگیرم. همین کتاب صد سال تنهایی را یه کمیشُ خوندم حوصلم سر رفت.
ممنون از پست مفید. باشد که کتابخوان و رستگار شویم.
سلااام نازنینم,
امیدوار شدم یکی مثل خودم هم هست, خخخ
باشد که ….
بازم سلاااام.. مرسی دوست عزیزم لطف داری.
میدونی, صدسال تنهایی یککم شخصیتاش زیادی زیادن! شاید بهتر باشه از داستان کوتاهای مارکز شروع کنی تا با سبکش آشنا بشی: و حتی شاید اسمای اسپانیایی که خیلی هم به هم شبیهند بیشتر به گوشت آشنا بیاد!!
ولی اگه ایرانیخون هستی کتابای اسماعیل فصیح رو واقعا بهت پیشنهاد میکنم: شاید شش هفت تاش هم ضبط شده. هم روونه, هم جذاب و خوندنی…
یه کتابی هم محمدعلی سپانلو داره به اسم بازآفرینی واقعیت: اومده ۲۷ داستان کوتاه خوب ادبیات فارسی رو از نویسنده های مطرح کنار هم جمع کرده, انصافاً هم خوشسلیقه بوده…
بازم چیز خوبی یادم اومد برمیگردم!!
آخجون دوباره مهساااآآ,
باید همین کارو انجام بدم, داستان کوتاهارو که میگی بخونم, آره کتابهای فصیح رو دوست داشتم, ثریا در اغما,و بازگشت به درخونگاه, که این دومی قشنگتر بود انگاری,
مررررسی که بازم اومدی
دوباره سلام
اگه رمان فارسی میخونی من کتاب درخت انجیر معابد از احمد محمود رو بهت پیشنهاد میکنم کتابهای میم مودب پور هم خوبن
ولی یه بار به حرف من گوش بده برو رمانهای خارجی رو بخون
البته نظر من اینه که باید وقتمون رو با خوندن کتابهای دیگه پر کنیم و زنگ تفریحش رمان باشه
فدایی داری پریسیما,
درخت انجیر رو فکر کنم دارم ولی نخوندم, اونم میذارم تو دستور کار,
مؤدب پور رو هم که همشو خوندم, دیگه زیادی شبیه بودن, البته گندم واقعا قشنگ بود,
رمان خارجی هم که میگی بخون, تا حالا خوندم ولی یه حالین آخه, خخخ, ولی وای گل صحرا خیلی قشنگ بود, دختره اینقدر جسور بود,
ولی حتما سعی میکنم بخونم ممنونم که بازم اومدی
سلاااام بازم من!
خاطرات شازده حمام رو داشتم, انقدر خوشحااااااال شدم!! از دیشب شروع کردبه خوندنش: واقعاً قشنگه و میارزه به خوندنش.
کتابای مرحوم احمد محمود عاااالیه, از جمله همین درخت انجیر, زمین سوخته, مدار صفردرجه, همسایهها, و مجموعه داستاناش… از خوندن حرف به حرفشون لذت بردم بدون هیچ اغراقی… مثلاً زمین سوخته درباره دوران جنگه ولی به هیچ وجه کلیشهای نیست.
سلاااام مهسا, دلم خواست ازاحمد محمود یه کتاب بخونم, ولی خاطرات شازده رو حتما حتما باااید بخونم
مررررسی که بازم اومدی
شبت شیییک
از کتابهای احمد محمود همین درخت انجیرش از همه قشنگتره
بقیشو من که نپسندیدم
حتما اینم میخونم, مرررسی پریسیما جونم
سلام. من خیلی کتاب خوندن رو دوست دارم. چندتا از کتابایی که اخیرا خوندم و خیلی به دلم نشسته اینا هستن. اولیش ژوزف بالسامو که یه جور رمان تاریخی از انقلاب فرانسه هست ولی معرکه هست. خیلی محشره. کار الکساندر دوماست. غرش طوفانم بد نبود ولی خیلی طولانی بود و چیزای ترسناک زیاد داشت. کتاب ژاندارک هم جالب بود و در مورد زندگی این قهرمان فرانسه بود و بعد هم یک بخش از کتاب اختصاص داشت به تشریح اوضاع احوال روحی ژاندارک. کتاب فرزند پنجم که توی همین سایتای خودمون دانلودش کردم و یه رمان خیالی بود ولی خیلیییی قشنگ بود. الاانم دارم کتاب هنر سریع فکر کردن رو میخونم که اونم یه سری تمرینات و محارتها برای افرادی مثل من که دارن آلزایمر میگیرن داره. راستی جویبار لحظه ها هم یک کتاب ادبی هست و زندگی و برگزیده ای از آثار شعرا معاصر رو در بر داره. توصیه میکنم بخونیدش چون خیلی زیبا نوشته شده و شعرهای خیلی قشنگی داره.
راستی یادم رفت بگم کتاب شیطان و دوشیزه پرین رو حتما بخونید چون واقعا واقعا زیبا بود. داستانشم در مورد مردم شهری هست که اهل گناه نیستن و خیلی آروم زندگی میکنن و یه روز شیطان به شهر اونا میاد و میخاد بلوا به پا کنه و تقریبا موفق هم میشه اما اما. بقیه رو نمیگم خودتون برید بخونید. بچه ها یه جملات خیلی قشنگی توی این کتاب هست که یک سال باید بشینید بهش فکر کنید. معرکه بود این کتاب.
سلااام بر زهره جااان,
ممنون از معرفی کتابها,
من هیچ کدوم ازینا که گفتی رو نخوندم, ولی فکر کنم اون دوشیزه اثر پائولو کوئیلو هست,
ممنون از حضورت, دوست خوبم