روزی بود ، روزگاری بود. یک کودک سیاه پوست فقیر بود که چند برادر و خواهر کوچکتر داشت. پدرش از دنیا رفته بود و مادرش جز خانه داری کاری نداشت و این کودک که بزرگتر از همه ی بچه ها بود روزها می رفت کنار دریا ماهی می گرفت و با این کار خود زندگی خانواده را اداره می کرد. پسرک خیلی باهوش و زرنگ بود اما دیگر فرصتی برای بازی نداشت و تمام روز را در ساحل دریا به سر می برد تا هرچه بیشتر ماهی بگیرد. در ساحل بچه های دیگر هم بودند که بازی می کردند ولی او همیشه می رفت یک گوشه ی دور افتاده
Day: اردیبهشت 8, 1392
دستهها
شازده کوچولو قسمت آخر
نگاه متینش به دوردستهاى دور راه کشیده بود. گفت برهات را دارم. جعبههه را هم واسه برههه دارم. پوزهبنده را هم دارم. و با دلِ گرفته لبخندى زد. مدت درازى صبر کردم. حس کردم کمکمَک تنش دوباره دارد گرم مىشود. عزیز کوچولوى من، وحشت کردى… امشب وحشت خیلى بیشترى چشم بهراهم است. دوباره از احساسِ واقعهاى جبران ناپذیر یخ زدم. این فکر که دیگر هیچ وقت غشغش خندهى او را نخواهم شنید برایم سخت تحملناپذیر بود. خندهى او براى من به چشمهاى در دلِ کویر مىمانست. – کوچولوئَکِ من، دلم مىخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم. اما بهام گفت: -امشب درست مىشود یک سال و اخترَکَم درست بالاى
دستهها
a. b. c. های ذهن
این داستان را ساخته و پرداخته ذهن من ندانید. بارها و بارها در طول هر روز این اتفاقها برای من و شما می افتد. اگر دوست دارید یا حالش را دارید این متن را بخوانید که برای ذهنتان از هر ورزشی بهتر است. مریم و ملیهه دو دختری هستند که سال گذشته را با شدت تمام درس خواندند. حتا یک بار هم به تفریح نرفتند آنها دها ساعت در روز درس می خوانند و حتا وقتی که دیگه به روزهای کنکور نزدیکتر و نزدیکتر می شدند این ساعتها به چهار ده ساعت هم رسید. بله درست حدس زدید آن دو هر دو در یک مدرسه درس می خوانند یعنی