قصه کوکو، 27. دو روز بود که زمین و آسمون زیر رگبار و توفان به خودشون میپیچیدن. زمانی که در روز سوم تگرگ هم به این قائله اضافه شد دیگه پایداری ممکن نبود. خیابونها یخ زدن، بومها از دونههای درشت سفید پوشیده شدن، درختها زیر بار تگرگ و فشار توفان شکستن و روی ماشینها و خیابونها و سقفها افتادن و کلی خسارت بالا آوردن، و عاقبت با بالا اومدن ارتفاع برف و یخ پشت در خونهها و ناممکن شدن ورود و خروج و تردد به دلیل سرما و تگرگی که متوقف نمیشد، شهر به حالت تعطیل کامل در اومد و کاملا به لاک انتظار فرو رفت. این وسط،
Day: اردیبهشت 27, 1403
سلام به آشنایان دیرآشنای محله نابینایان. میگن درد آدمهارو به هم نزدیک میکنه. چه بهانه تلخی برای نزدیک شدن! درست میگن. آدمها در زمان درد برای گذشتن از توفان حادثه به صمیمیت دلهای هم احتیاج دارن. اعضای محله نابینایان با این قصه دردناک اما واقعی بیگانه نیستن. بارها این همدلی تلخرو تجربه کردن و ای کاش میشد دیگه هرگز پیش نیاد! اما پیش میاد و جز حضور و همدردی کاری از ما ساخته نیست. زندگی سفریه که در پیچ و خم جادههاش، هیچ کسی نمیدونه همسفرانش در کدوم ایستگاه پیاده میشن. اینهمه، مقدمهی کوتاهی بود بر حقیقتی تاریک! پدر بزرگوار هممحلی قدیمی و آشنامون، آقای شهروز حسینی، به انتهای