*** مدتی بود که توفان نمی شد. هوا وحشتناک سرد بود. برف هم می بارید ولی از توفان خبری نبود. دونه برف ها وسط بگو و بخند هاشون با همدیگه و با بابا برفی و پروانه گاهی حرفش رو می زدن ولی نه زیاد. پروانه می ترسید. -من خیلی نگرانم بابا برفی. غیبت توفان اون هم اینهمه طولانی دلیلش چی می تونه باشه؟ -بذار هرچی می خواد باشه باباجان. تو لازم نیست از چیزی بترسی. تا من هستم تو نباید بترسی. من هم نباشم باز هم تو نباید بترسی. بهار به همین زودی ها پیداش میشه. -با اینهمه توفان بی خودی غیبت نکرده. من مطمئنم که۱نقشه ای داره. من
Tag: ادامه1قصه از زمستون
*** شبی به سیاهی قیر. توفان. قیامت. زمستون. -آهایی۱مشت یخ! دیگه این دفعه از دستم خلاصی نداری. اگر می خوایی بیشتر اون هیکل بی قوارهت رو سر پا نگه داری باید باهام راه بیایی. اون اسباب بازی رنگی رو که ازم دزدیدی پسم بده تا دست از سرت بردارم. -پروانه رو میگی؟ اون اسباب بازی نیست. اون پروانه هست. به درد تو نمی خوره باباجان. -تو مثل این که حرف حساب سرت نمیشه. اون بازیچه من بود که تو دزدیدیش. زود باش پسش بده. -پروانه بازیچه نیست. پروانه رفیق بهاره. بازیچه تو نیست. مال من هم نیست. بیخیالش شو باباجان. -چقدر حرف می زنی. فقط اون۲تا تیکه چوب بی
*** تمام دنیا توی بغل زمستون غرق خواب بود. پروانه توی بغل برفی آدم برفی از سرما پناه گرفته بود و دست زمستون بهش نمی رسید. تمام دنیای آدم برفی شده بود حفظ پروانه از دست خشم بی افسار توفان و تمام زندگی توفان شده بود از میدون در بردن آدم برفی. بهش خیلی بر خورده بود که برخلاف همیشه اون چیزی که می خواست نشد و زورش نرسیده بود اوضاع رو به نفع خودش عوض کنه. دیگه کار به جایی رسیده بود که دونه برف های کوچیک هم سوارش می شدن و بی ترس و بیخیال به حرص و وحشی گری هاش روی دوشش تاب می خوردن و