با حسرت در خیابونای پرجمعیت قدم میزنم و مردم مرفه و بیدرد را میبینم که برای شب یلدا، آجیل و شیرینی میخرند. اشک در چشمانم جمع میشود و به حال خود و امثال خود گریه میکنم. من نماینده ی افرادی هستم که از اول روی خوشبختی را ندیده اند و با بدبختی زاده و بزرگ شده اند. افراد مرفه را میبینم اما دریغ از توجهی توسط آنان به من. انگار وجود خارجی ندارم. داشتن پدر و مادر رویایست شیرین که من هر لحظه به یادش آه میکشم. من یک کارتن خوابی، خلافکار و معتاد هستم که زندگیم تلختر از زهر مار است. از وقتی که به یاد دارم، پرورشگاه