دو سالی از ازدواجم گذشته بود و به راستی زندگی روی خوششو بهم نشون داده بود. همه چی عالی بود و فربد براستی همسری مهربان برای من و پدری فداکار برای چینی بود. دیگه کم بودی نداشتم همه چیز داشتم. یه خانواده گرم و با محبت، خوشبختی و و و. ولی با فهمیدن اینکه باردار هستم یه بار دیگه زندگیم وارد روزهایی پر تلاطم شد. روزهایی پر از استرس و ناراحتی. وقتی فهمیدم باردارم همونجا تصمیم گرفتم اجازه ندم اون بچه به دنیا بیاد و با احتمال این که اونم نابیناست ترجیح می دادم قاتل باشم ولی به دنیا نیاد و… حالا که به اون روزا فکر می کنم
Tag: خاطرات یه مادر
تابستون شروع شده و گرما داد همه رو درآورده بود. بر عکس هر سال اون سال هوا بیشتر از اونچه که همیشه بود گرمتر به نظر می رسید. با خاله زیر باد کولر بافت قالی جدیدی رو شروع کردیم. یادمه اولین گلی که زدم یکی از تارهای قالی پاره شد و بعد از درست کردنش خاله نگاهی بهم انداخت و گفت عاطفه تو تا آخر این قالی شوهر می کنی. با اعتراض گفتم خاله دوباره ازدواج!! خاله لبخندی زد و گفت دختر به جان عزیزت راست میگم. یادمه چند باری که قالی می بافتیم و یه تارش به دست یکی از دخترای روستا پاره می شد، اون دختر قالی
به زودی بساط عقد و نامزدی آماده شد و اون دوتا رو به عقد هم در آوردن خاله گلی که روزهای اول حسابی به این ازدواج اعتراض داشت یه دفعه سکوت کرد و دیگه حرفی نمیزد یه شب که دور هم نشسته بودیم و دیاکو داشت با چینی با صدای بلند بازی میکردن و میخندیدن یهو دیاکو در میان خنده گفت مامان فربد زنگ زد گفت میان ایران برای عروسی من و خواستن ببینن شما اجازه میدی دیدم که خاله رنگش پرید ولی آروم گفت خوب بیان خوش اومدن این که دیگه اجازه نمیخواد دیاکو هم که رنگ پریده ی خاله رو دیده بود گفت مامان نترس خان عمو
زندگی همه جوره داشت روی خوششو به ما نشان میداد و ما در کنار هم بودن داشتیم ازش لذت میبردیم هژار براستی مرد بود یه مرد واقعی دو سه سالی که گذشت و ما هنوز بچه نداشتیم زمزمه ها از خانه ی خان شروع شد که میخواستن یه خان زاده واسه ی هژار بگیرن خیلی جالبه یه زن و شوهر اگه دو سه سال یا فوقش پنج شیش سال از ازدواجشون بگذره و بچه نداشته باشن همه شروع میکنن به دلسوزی که طفلک اجاقش کوره و یه چیزایی تو این مایه ها البته اینا جای خود از ماه بعد ازدواج هرکی ببینتت با خنده میگه عزیزم هنوز سه تا
دو سه ماه از روزی که دعوامون شد گذشته بود و دیگه علی رو ندیده بودم جاش هر روز مادرش می اومد ساعتی می نشست و به من بیچاره نیش می زد و اگه چیز دیگه ای واسه گفتن نداشت بلند می شد می رفت تا فردا یا پس فرداش. عاقبت یه روز علی اومد و ازم خواست برای طلاق همراهش برم. خون سرد و بیخیال. قیافش شدیدا به هم ریخته و لاغر تر از قبل شده بود. از اونجایی که هر دو راضی به طلاق توافقی بودیم زیاد کارمون طول نکشید و گره ی زندگی تقریبا مشترکی که از خیلی وقت پیش شل شده بود رو یه محضردار
سلام دوستان. حال و احوال! راستش این داستان رو برای مسابقات داستان بلند سال 94 نوشتم و فرستادم، حالا تصمیم به ویرایش و دست کاری کردنش گرفتم. عین هدیه شیرین می ذارمش اینجا تا شما دوستای خوبم برای اینم کُمَکَم کنید. ********************** توی پارک نشستم و دارم به عابرانی که هر از گاهی از جلوم رد میشن نگاه می کنم. صدای هیاهوی بچه ها تو زمین بازی من رو به وجد آورده و دلم می خواست بچه بودم و می پریدم بِینشون و یه دل سیر بازی می کردم. ساعتمو نگاه می کنم.. هنوز نیم ساعت مونده به وقت قرار ولی من زودتر اومدم چون عاشق این پارکم. از