فصل سه ******** صدای گیتار مثل شیون خودم برای از دست دادن همه چیزایی بود که حس میکردم، مال من بودن و ازم گرفتنشون. سر قبری نشسته بودم و عذاداری میکردم که توش هیچ مردهای نبود، ولی … اما مگه دست خودم بود! مگه خودم خواستم که اینی بشم که حالا هستم! مگه خودم خواستم این اتفاق برام بیفته! گناه من فقط این بود که میخواستم مثل بقیه مردم زندگی کنم، ازدواج کنم، زندگی خودمو داشته باشم. ولی چی میخواستم، چی شد! دختر شادی که همه میگفتن، انگار کل دنیا به مراد اون میچرخه، یه دفعه دختر گوشهگیری شد که حتی یه ذره، یه سرسوزن هم دیگه اون آدم
Tag: داستان زندگی شاید همین باشد
فصل دوم ******** خسته از یه روز کاری و سروکله زدن با مردم، در حالی که امید تو دلش جوانه زده بود، کلید به در انداخت و وارد شد. کل طول روز لحظهشماری کرده بود و وقت برگشتن به خونه دلش خواسته بود، بال داشت تا زودتر به خونه برسه و نتیجه صحبت مادرش با مادر کسی که از جان شیرین، بیشتر دوستش داشت رو بشنوه… با دیدن کفشهای مهربان جانش جلو در خونه، خوشحالیش صد چندان شد و وارد خونه شد. با صدای بلند سلام کرد و مهربان جان رو مشغول خواندن نماز دید. مادرش جواب سلامش رو داد و خواست به دنبال کارش برود که پرسید: “چی
سلام به همگی امیدوارم حال دلتون حسابی عالی باشه و ایام بکامتون خیلی وقت بود پستی تو محله نذاشته بودم. گفتم این نوشته قدیمی رو کم کم بزارم .. این داستان برگرفته از واقعیته و فقط اسمها و مکانها رو تغییر دادم… فصل اول ******* خسته و کلافه کلیدمو تو در میچرخونم و وارد حیاط میشم. طبق معمول صدای حرف زدن بهرام داداشم بگوش میرسه، “صد بار گفتم مادر من …” در حال رو که باز میکنم، اونم سکوت میکنه و برمیگرده طرفم. “بهبه نگین خانم، حال شما. احوال شما. سیه موی شما، سفید روی شما!” خندم میگیره و از همونجا به پدر مادر و بهرام سلام میدم و