دستهها
باز باران آمده
در اتاقم نشسته بودم و داشتم به اتفاقاتی که در زندگیم افتاده فکر میکردم و آنها را در ذهنم دستهبندی میکردم بمسعله نابیناییم و پیشرفتهایی که داشته ام یا کاستیهایی که در زندگیم وجود داشته داشتم فکر میکردم که علت این شکستها یا کمی و کاستیهایی که بعضی مواقع در زندگیم بوجود میآید آیا مربوط بهمت و تلاش خودم هست یا نه طبیعیه و بخاطر نابینایی و محدودیتهاییه که در جامعه برای همه معلولین وجود داره که صدای آشنایی از پشت پنجره بگوشم رسید صدایی که با شنیدنش قلبم پر از شادی میشه روهم تازه میشه و انگار جانی تازه در کالبدم میدمند من عاشق این صدا هستم عاشق