جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
شعر و دکلمه

نوشتم با حسرت

قلمم در دست افکار افتاده بر خاک من چه بی حاصل زندگی کردم دیدگانم بی فروغ دست هایم بی رمق و در تمام طول این جاده من نفهمیدم زندگی کجاست!؟ گاه میخندیدم. گاه اشک میریختم صد افسوس که ماهی کوچک حوض را درک نکردم حسرت دیدن صداقت بر دلم مانده حسرت باور داشتن تفاوت دلم را سوزانده به درختان کوچه باغ گفته بودم رهگذری نمی آید به سایه خودم تکیه دادم چقدر بغض داشت…!!! خاک بی معنی بود آسمان بی تفاوت و چه کسی گفت که سرچشمه حیات آن لحظه نیست شدن هست!!!؟؟ ما که سال هاست در خاطره ی هیچ خاطری نیستیم در تبلور کدام حضور است که
دسته‌ها
شعر و دکلمه

باز دوباره نوشتم.

دوباره مینویسم . بارها کاغذم را پاره میکنم. اندیشه هایم رو دور میریزم به خدا به زمین سجده میکنم من در پی خودم هستم در پی هوای تازه من آرزوهایم را به دست باد دادم خنده هایم را به زمین بخشیدم و تمام وجودم را به دست لمس کشیده دادم مینویسم.. و خوب میدانم هرگز من خوانده نخواهم شد خوب میدانم حقیقت در پس اشک پنهان است و سکوت بهترین فریاد است دیگر هیچ گلی فهمی از زیبایی ندارد و معنای عشق با فراموشی یکسان شده دستی دیگر گرفته نمی شود و خاطر کسی آسوده نیست هیچ چیز درست نیست حتی انسان بودن همین…!!! شعر از احسان