جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
پادکست رودررو

پادکست رو‌در‌رو، شماره 6. تحرک و جهتیابی

شما شنونده پادکست رو‌در‌رو هستید! پادکستی که قراره به طرح و حل مسائل و مواردی بپردازه که می‌تونن نقش بزرگی در چگونگی ارتباط بهتر نابینایان با اجتماع اطراف، دستیابی به موفقیت بیشتر، احساس بهتر در زندگی فردی و اجتماعی این افراد، و همچنین آگاهیبخشی به جامعه در نوع ارتباطگیری با نابینایان ایفا کنن. در رو‌در‌روی این بار هم مثل همیشه همراه ما باشید!   مشخصات پادکست:   موضوع پادکست شماره 6: تحرک و جهتیابی راوی: دانا غفاری مترجم: میثم امینی نویسنده متن پادکست: فائزه شکری زاده تدوین: بهنام نصیری منبع: Future Reflections انتشار از وب سایت محله نابینایان Gooshkon.ir   باکس دانلود پادکست رو‌در‌رو شماره 6 همراه با پخش
دسته‌ها
نشریه تنآوا

نشریه تن‌آوا، شماره 6. پرورش مهارت‌های اجتماعی در افراد دارای اختلال بینایی

انسان موجودی اجتماعیه و تنهایی شاید در برخی موارد دلپذیر باشه، اما در مجموع روش دلچسبی برای ادامه زندگی یک انسان نیست و فرد بدون داشتن ارتباطات اجتماعی به زودی به موجودی افسرده و بیمار مبدل خواهد شد. این حقیقتیه که با وجود نظریات و تجربیات فراوان جای انکاری براش نیست. اما داشتن زندگی اجتماعی موفق شامل دارا بودن شرایطیه که راه‌های کسبشون شاید برای افراد مبتلا به آسیب‌های بینایی کمی متفاوت باشن. اگر مشاهده‌رو از لیست این روش‌ها خط بزنیم، این پرسش به وجود میاد که جایگزین این راه موثر چی می‌تونه باشه و اصولا بدون مشاهده چه طور میشه در آگاهی از شرایط لازم برای داشتن تعاملات
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 8.

قصه کوکو، 2. زمان با قدم‌های یکنواخت از روی لحظه‌ها رد می‌شد و می‌گذشت. اتاقکی که زمانی یک دکه‌ی کوچیک تعمیر ساعت بود حالا داشت به یک سالن کوچیک نمایشگاه ساعت تبدیل می‌شد. سالنی روشن و شلوغ در طبقات بالای پاساژی که کم مونده بود آتیش‌سوزیِ اون اتاقک کوچیک تمامش رو نابود کنه. حالا دیگه کمتر کسی از اون حادثه‌ی تلخ چیزی یادش بود. فقط گاهی در تار و پود صحبت‌های گذرا اسمی از اون خاطره‌ی سیاه برده می‌شد. در زمان‌های خاص هم زیاد حرفش پیش می‌اومد. زمانی که یکی از اتاقک‌ها و مغازه‌های اطراف که در جریان اون ماجرا ضربه دیده و ضعیف شده بودن بر اثر یک
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 6.

پیشی. زمانی من یه گربه داشتم. یه گربه‌ی رنگی. چندتا رنگ رو با هم داشت و ترکیبش قشنگ بود. بهش می‌گفتم پیشی. نمی‌خواستم اسم روش بذارم. پیشی اتفاقی و به مرور اسمش شده بود. از بس که روی هوا اینطوری صداش کرده بودم. -عه اینجایی پیشی؟ چه طوری پیشی؟ بیا اینجا پیشی. . . . پیشی من حیوون عجیبی بود. گاهی خیال می‌کردم بیشتر از یه گربه سرش میشه. انگار زیادی می‌فهمید. زیادتر از همرده‌های گربه‌اش. گاهی پیش می‌اومد که به هر دلیلی تا مدتی اطرافش نبودم. مثلا می‌رفتم بیرون و یک شب از خونه غیبت داشتم. اون زمان خونه‌ام آپارتمان نبود. حیاط و پارکینگ و خونواده و من.